کوروش کوروش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

با تو بودن خوب است...

یک روز خوب ۴ تیر ۹۸ کنار حمیدرضا و کوروش

سالم بیا

سلام پسر کوچولوی مامان و بابا یه مدت برات ننوشتم ببخش گل پسرم داریم با هم هفته ی ٢٥ رو می گذرونیم دیشب بابا اومد خونه و دو دست لباس آورده بود که عمو پرویز بابا جون برات از آمریکا آورده بود. چقد خوشگل و دوست داشتنی می شی تو اینا. امروزم بهشون ایمیل زدم و تشکر کردم و ازشون خواستم اگه امکانش هست بازم برات وسایل بفرستن. پس فردا من و بابا داریم میریم کیش.ببینم چی پیدا می کنم برا عشقم بگیرم. مامان جون چند روز پیشا خیلی عصبانی بودم و دو تا جیغ کشیدم. من و ببخش خلاصه اینکه خیلی دوست داریم هم من هم بابا اون که دلش برات می تپه و حسابی منتظرته.    
3 مهر 1390

یه شعر برای آقا کوروش مامان

يه روز باباي ني ني وقتي اومد به خونه  آورد براي ني ني يه چتر بچه گونه حالا ني ني به چترش خيلي علاقمنده گاهي اونو مي بوسه باز ميکنه مي بنده  گاهي توي حياطه مي گيره چتر و بالا ولي هنوز يه بارون نيومده تا حالا  هر روز به ابرها ميگه: بارون بشين ببارين فکر ميکنم که اصلا چترمو دوست ندارين !
26 شهريور 1390

یه داستان کوچولو

یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کا کلی با هم به دنبال غذا رفتند .   جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند   « مثلا پنهان شدند» .   پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه معمولا?پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر ...
21 شهريور 1390

سلام پسر با ایمان من

دیشب دومین شب احیایی بود که تو با من بودی. دیشب با تمام وجودم از خدا خواستم سالم باشی و جزو بندگان صالح خدا باشی. من مطمئنم تو یکی از پاکترین فرشته های خدایی. مامان جون به من یه قول بده. من آرزو دارم تو انسان باشی برای بقیه ارزش قایل باشی اگه شکست خوردی ناامید نشی پسر گلم سعی کن سنگ زیرین آسیا باشی من دوست دارم, ولی تا جایی که مربوط به من بشه اجازه نمی دم لوس بار بیای و یا من بخوام با دوستی های الکی در واقع بزرگترین دشمن تو باشم. راستی ٢٩ مرداد تولد من بود. با بابا جونت و دایی زئوفت رفتیم حرم اما متاسفانه چون شب ١٩ ماه مبارک رمضان بود همه ی راه های منتهی به حرم و بسته بودن. رفتیم آب میوه خوردیم و بابایی تول...
31 مرداد 1390

بدون عنوان

سلام آقازاده. نمی دونم مامانت ومن دوست داشتیم دختر باشی اما وقتی دیروز گفت یک پسر تپل مپلیی دلم خیلی شاد شد.  مامانتم که خونه اومد خیلی خوشحال بود شاید ما واقعا پسر دوست داشتیم.ولی من که خیلی خوشحالم.دوست دارم شر نباشی بخوای رو همه تف کنی یا زیر لنگی بزنی یا دیش داری اما می گی نداری یا اسباب بازی یاتو یشکنی بزاری زیر تخت یا موبایل مامانتو رفتی باز کردی ببینی توش چیه.
26 مرداد 1390

تو پسرررررر منی

سلام پسر ناز تپلمممم دیروز عجب روزی بودددددددددد. ٢٥ مرداد ١٣٩٠ من و ملیحه جون رفتیم دکتر برای بار دوم صدای قلبتو شنیدم. چقدر تو شیرین عسلی!!! مثل صدای پای اسب بود صدای قلبت. بعدشم که سونوگرافی مامانی فدات شه! تپلیییییییییییی بودی چقددددددد دمر خوابیده بودی و دست و پاهای نازتو تو بدنت جمع کرده بودی. خلاصه خانوم دکتر گفت این کوچولوی شما بیشتر از ١٧هفته بهش می خوره. گفت ٢٠ هفتته. خیلی خوشحال شدمممممممممممم, آخه ٣ هفته به در آغوش کشیدنت نزدیکتر شدم. از دکتر خواستم جنسیتتو تعیین کنه بهشون گفتم که حس می کنم پسر باشی بعدش که دکتر جون دقت کرد گفت مثل اینکه درست احساس می کنین. یه دودول کوچولو دیده می شه. ...
26 مرداد 1390

بالاخره صدای قلب مهربونت

سلام کوچولوی من امروز با ملیحه خانوم ( زن عموی یگانه) رفتیم مرکز بهداشت البته وسط راه ماشین خراب شد و بابایی طفلی اومد و درستش کرد و ما با تاکسی رفتیم اونجا خانومی که اونجا بود اصلا اعصاب نداشت بنده خدا همش انرزی منفی می فرستاد به مامان جونت. خلاصه ملیحه جون که نتونست اونجا پرونده تشکیل بده. منم خوابیدم رو تخت و صدای تالاپ تولوپ قلبتو شنیدم. چقد تند تند می زد نفس  طلایی! اون تو چی کارا می کنییییییییی؟؟؟ داری بزرگ می  شی؟؟؟؟ ننه فداا فداهات بشه عجب صدایییییییییی! دلم برات ضعف رفت. خانومه می گفت احتمالا پسری. چمدونمممممم خلاصه اینکه سه شنبه ٢٥/٥/٩٠ دارم می رم دکتر هم یه چکاپی انجام بدم و هم سونوگرافی ...
22 مرداد 1390

سلام نی نی من

سلام ملوسکم 4مرداد  چهارمین سالگرد ازدواج من و بابایی بود. ما که خونه ی عمو سلمان یگانه بودیم, کمک به اسباب کشی شون. خونه شون و آوردن نزدیک خونه ی ما. خلاصه بابایی زنگ زد و به همه گفت شب بیاین خونه ی ما وقتی که رفتیم بابایی یه کیک خوشگل خریده بود با یه کیف خیلی قشنگ. حسابی سوپرایز شده بودم. بعدشم زنگ زد پیتزا آ وردن برامون و خیلی خوش گذشت. یگانه جون دو روز خونه ی ما موند. چهارشنبه دختر خاله ی نازت کلاس زبان داشت. من بردمش و بعدش با هم رفتیم خرید. یه مغازه ای تو سجاد هست که فقط لباس های بارداری داره. مام همونجا رفتیم و بعد از پرو کلی لباس یه سارافان لی رو خریدیم و اومدیم بیرون. بعدشم رفتیم ب...
15 مرداد 1390

به به سلام عروسک قشنگم

سلام کوچولوی دوست داشتنی من این روزا اتفاق خاصی نیفتاده فقط این که بیَشتر احساست می کنم زیر دلم منقبض می شه و ول می کنه اون تویی؟ خلاصه جونم برات بگه مامانی ٤شنبه رفتم برات دو تا کاموا گرفتم برای کلاه شالگردن قرمز و خاکستریه می خوام خودم برات ببافمش. دیگه اینکه شب جمعه رفتیم مایون شب هم خاله فرزانه و شوهرش و صادق اومدن یه گربه کوچولو که مامانشو گم کرده بود تا صبح سرو صدا کرد و نذاشت بخوابیم. فردا صبحشم زهرا خانوم( دختر دایی بزرگ من) با دختراش و فاطی خانوم و دختر و پسراش ( غلیرضا, زینب, محمدرضا) زندایی مرضی, دایی حسن, اومدن. طرفای عصر هم فهیمه و زینب و پارسا و سارا  اومدن و حسابی خوش گذشت. محمد رضا ٦ ماهشه و خیل...
1 مرداد 1390