کوروش کوروش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

با تو بودن خوب است...

یک روز خوب ۴ تیر ۹۸ کنار حمیدرضا و کوروش

سلام

سلام عزیزای دلم. نه دسترسی به نت دارم نه حوصله شو! کامنتا هم در اولین فرصت بعد از وصل شدن نت جواب میدم و تایید میکنم! دوستون دارم. کوروشم خوبه و به همه چیزُ همه کس میگه بابا!!
4 تير 1392

پیشاپیش تبریک!!

مبارک باشه!! خدا کنه مردمُ نا امید نکنی آقای رو.حانی! مردم نمی خواستن رای بدن ولی به خاطر شما اومدن!! خواهش میکنم این خوشحالی که الان احساس میکنیمُ به نا امیدی تبدیل نکنید!! ...
25 خرداد 1392

امروز-ما-اخلمد

دیشب با آقا یحیی و خانومش رفتیم حرم. امروز صبج هم رفتیم اخلمد و 7 کیلومتر پیاده روی کردیم. عصر هم برگشتیم و رفتیم خونه مامانم. انسی اینام اومدن! الان حال ندارم تایپ کنم. و اینم عکسها: نهار چند روز پیش: پیراشکی سیب زمینی که مواد رو به جای خمیر توی سیب زمینی آبپز می پیچیم. حیاط خونه طیب جون اینا دوشنبه روز اول شعبان که روضه داشتن! تازه 4 تا بچه نیومدن تو حیاط همه وجود من در حال خوندن آوازهای مخصوص خودش!   محیا خانومی دختر عمو حمیدرضا  چند روز پیش رفتم توی اتاق کوروش با این منظره مواجه شدم عکس های اخلمد در ادامه مطلب دیشب بعد از حرم رفتیم ساندویچ کثیف دور میدون ده دی بین راه اینجا نگ...
23 خرداد 1392

کوروشی فنی من!

× این روزا عصر که میشه منْ کوروش خوراکی برمیداریم و می ریم پارک سر کوچمون. کوروش که اصلا دوست نداره از کالسکش بیاد بیرون. اگه با اصرار من بیاد بیرون کالسکشْ برعکس میکنه و مثلا تعمیرش میکنه. یعنی یک ساعت باهاش ور میره ها!!  انقدر خنده داره! یه آدم نیم وجبی که داره تعمیرات انجام میده!   × یکی از همین روزا رفته بودیم مایون. حمیدرضا تو کالسکش نشسته بود. یه دفعه دیدیم کوروش داره تند تند راهش میبره!! بعد از جند دقیقه که راهش برد، یه سنگ جلوی چرخای کالسکه گیر کرد و راه رفتنش سخت شد. دیدم که اومد نشست جلوی کالسکه و دستای خوشگلْ کوجولوشْ کشید به چرخای جلو ببینه مشکل کجاست؟!!!  ...
20 خرداد 1392

اوشین

چقدر با قسمت دیشب اوشین گریه کردم!! همه آرزوهاشُ تلاششُ زندگیشُ تو یه لحظه با خاک یکسان دید.  خدایا چقدر سختی هست تو این دنیای تو!! از وقتی اوشینُ میبینم حس میکنم صبرم بیشتر شده! کارای خونه رو با رضایت بیشتری انجام میدم. به هیچی دل نمیبندم. به نظر من زندگی اوشین سیر تحول ژاپن رو نشون میده! ناامید نشدن در هر شرایطی, شکست خوردن و دوباره از نو ساختن اینا همه ویژه گی کشور ژاپنِ! سریالی که به مردم روش زندگی رو آموزش میده!  نمیدونم چرا اینُ نوشتم.فقط نیاز داشتم به نوشتنش! ...
16 خرداد 1392

یه بازی وبلاگی! از طرف من همه دعوتن! هر کی این بازی رو انجام داد خبرم کنه, مرسی

1-     بزرگترین ترس زندگی شما؟ ناتوان شدن, پیر شدن و ناامیدی, از دست دادن عزیزانم 2-اگر 24 ساعت نامریی میشدی، چی کار میکردی ؟ خیلی کارا!!  فضولیهای زیادی هست مثلا بری ببینی تو خونه اینُ اون چی خبره!  واقعا زندگی اینجوری چقدر هیجان انگیزه! البته اگه فقط خودت بتونی نامرئی بشی! بقیه نتونن!!  3-اگر غول چراغ جادو ،توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی12 حرف شما را داشته باشد ،‌ آن آرزو چیست ؟ آرزو میکنم بتونم 100000000تا آرزوی دیگه بکنم   4-از میان اسب ، پلنگ ، سگ ، گربه و عقاب کدامیک رو دوست داری ؟ بی شک اسب! آرامش عجیبی...
16 خرداد 1392

لبتاپ های نازنینم :)

پست پایین جدیدِ!  به به سلام! اینجانب زهره بانو با دو عدد لبتاپ ترگل و ورگل در خدمت شمام. بله هم اون نوت بوک قدیمی درست شد هم این hp جدیده! تازه یه فن خوشگلم خریدیم براش و دیگه نیازی به خلاقیت های بی نظیر من با بسته باقالی فریزری و اینا نیست.  وای وای بگم که ذوق مرگم. اون شب رفتیم راهنمایی من یک مانتوی نخی تابستونی بخرم. بعد دیدم یه مغازه  کفش فروشی غلغلست. رفتم تو ببینم نذری چیزی میدن بگیرم بخوریم  دیدم نه بابا بنده خدا آتیش زده به مالش کفشاشُ میده جفتی 10 تومن  البته 2 سال پیشم ازش یه جفت خریده بودم همین 10 تومن و تا الان سالم سالمِ!! ولی دیگه فکر نمیکردم بازم از این کارا بکنه!! خلاصه رفتم سه جفت کفش خرید...
14 خرداد 1392

این چند روز با کوروشُ حمیدرضا

چهارشنبه انسی و یگانه به همراه مهشید و ویونا و جهان جون ( اهالی مدرسه ) رفتن موجهای آبی. منم قبول کردم حمیدرضا پیشم باشه. از شب قبلش رفتیم خونه انسی و شام مهمون مادر شوهر گلش بودیم به صرف ماهی   ساعت 12 شب هم با زکیه جون و انسی و آقا یاسر و بچه ها رفتیم دور میدون برق یه مغاره ای بود لباس بچه هاش عالی با قیمت فوق العاده. منم دو سه تا نی  شرت و به تاپ شلوارک برای کوروش و یه تی شرت زرد برای خودم خریدمم بعدشم رفتیم فالوده خوردیم و برگشتیم خونه. قرار بود انسی اینا بیان خونه ما بخوابن و از اونجا برن موجهای آبی ولی طیبه جون گفتن اینجا بمونید محیط برای بچه داری بزرگتره! صبح سمانه جونم اومد اونجا و همش حمید پیشش بود و فقط گاهی برای شیر...
11 خرداد 1392