کوروش کوروش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

با تو بودن خوب است...

یک روز خوب ۴ تیر ۹۸ کنار حمیدرضا و کوروش

سلام به امید زندگی مامان! مرد مهربونم کوروش جون ( کوروش خوبم در 14 ماهگی )

این روزا اینقدر تو خوب و مهربونی که نمیتونم بگم چقدر!! همش میخوای بهم کمک کنی! سر فرشُ میگیری میندازیش بالا زیرشُ تی میکشی!! موبایل بابا رو میبری رو سرامیکا پرت میکنی تا به 4 تیکه مساوی تقسیم شه و بعد شروع میکنی به سر هم کردنش! حمیدرضا رو خیلیــــــــــ دوست داری! در واقع همه بچه ها رو دوست داری و نازشون میکنی و سرتُ میذاری رو پاهاشون و با صدای نازک باهاشون حرف میزنی! هنوز نمیتونی هدف دار مامانُ بابا بگی ولی با حرکات دست و ص داهای خاصی مفهومتُ میرسونی! مامان اعظم میگن بابا هم تا 4 سالگی نمیتونسته خوب حرف بزنه ولی خدا رو شکر الان جبران میکنه!! گویا تو هم به بابا رفتی! اگه بفهمی با یه کاری میتونی توجه ما رو به خودت جلب کنی, در حین ...
13 اسفند 1391

حمیدرضا و محیا مهمون کوروش جون

جمعه ظهر دایی زنگ زدم دایی رئوف اومد خونمون خیلی خوش گذشت و کوروش با دایی کلی بازی کردن! ساعت 7 و نیم شب بود که آقا یاسر زنگ زدن به محمد و گفتن ما با آقا سلمان داریم میایم خونتون. منم خوشحال شدم و سریع سوپ گذاشتم و ماکارونی هم درست کردم. میوه چیدم چای دم کردم و کوروشُ آماده کردم. ساعت 8 و نیم بود که رسیدن و خیلی خوش گذشت! محیا جونی همش میترسید و به مامانش چسبیده بود. کوروش میرفت بوسش کنه و نازش کنه فرار میکرد. طفلک عادت نداره نی نیا بهش نزدیک بشن! بعد شب مردا رفتن خونه آقا سلمان اینا, ما خانوما با بچه هامونم خونه ما! تا ساعت 5 صبح با ملیحه تو اینترنت بودیم و دنبال مدل برای آتلیه محیا خانومی میگشتیم و بعدش خوابیدیم. یگانه و انسی هم که ساعت 6 ...
6 اسفند 1391

شهربازی پروما با کوروش و یگانه

دیروز با کوروش تصمیم گرفتیم بریم دنبال یگانه و بریم پروما شهربازی, تا بچه ها یه خورده اونجا بازی کنن. با اتوبوس رفتیم خونه انسی اینا. ( منتظر اتوبوس که بودیم سریع راه میرفت و ازم دور میشد که اتوبوس اومد و منم بدیو بدیو رفتم گرفتمش و سوار اتوبوس شدیم ) وقتی رسیدیم خونه انسی اینا حمیدرضا با یه ذوقی اومد استقبال کوروش و کوروشم سرشُ گذاشت روی پای حمیدرضا و صحنه رمانتیکی شده بود. بعد دیگه رفتیم پروما و بچه ها بازی کردند و بعد از خوردن بستنی وقتی داشتیم برمیگشتیم  یه کیف جشممُ گرفت و چون قیمتشم مناسب بود (28 تومن ) خریدمش. بعد آقا یاسر اینا اومدن دنبالمون و رفتیم ساندویچ خوردیمُ بعد رفتیم خونشون. بابا از دیروز صبح رفته بود قم (برای یه سری...
2 اسفند 1391

یک دور همی ناگهانی با دوستان دوران دبیرستان _پیتزا جاسمین_

ساعت 12 و نیم بود. کوروش صبحانه خورده بود و دوباره خوابیده بود. نهارشم درحال پخته شدن یود. محمد قرار نبود برای ناهار بیاد. منم بعد از 3 روز تصمیم گرفتم سری به فی..س...بو..کم بزنم. یک پیغام خصوصی از الهه دوستم داشتم. نوشته بود زهره گوشیت چرا خاموشِ؟ دوشنبه ساعت 2 با بچه ها قرار پیتزا جاسمین!! منم دور از جونم مثل خری که بهش تی تاپ بدن ذوق زده شدم و سریع شروع به آماده شدن کردم. ساعت 1 و نیم ناهار کوروشُ داده بودم و خودمم حاضر و کوروشم همینطور تاکسی گرفتم رفتیم سر قرار. از همه زودتر رسیدیم. بعدش دیگه کم کم بچه ها اومدن و کرکر و هر هرمون شروع شد. نفیسه گفت 10 اسفند یه مهمونی کوچولو میگیره و بعد میره سر خونه زندگیش! دیگه ذوق مرگیمون به حد اعلا ر...
30 بهمن 1391

بازم عکس

دیشب رفتیم طرقبه من اینا رو خریدم. جاکلیدی خوشگلم. تو عکس زیاد قشنگ نیفتاده!  خودمُ با اینا خفه میکنم!! اینقد که دوست دارم. ( آلبالو خشک,  گیلاس خشک, تمبر هندی, قرقوروت! لواشک) قرقوروتِ اینقد ترشـــــــــــــِ! امروز قرمه سبزی پختم ریختم توش ایشون یک عدد نفس هستند. ...
29 بهمن 1391

فقط چند تا عکس ( توضیحات )

 ماکارونی مهمونی! ته دیگش به عکس گرفتن نرسید. نون و سیب زمینی کنجدی کوروش و حمیدرضا و بخشهایی از آقا یاسر ( کوروش تازه از حموم دراومده بود.شلوارش تو حلقم ) و میز شام دیشب ( کوکوسبزی, سوپ که هیچیش نموند اینقد که خوشمزه شده بـــــــــــود. میز پایینی هم از سمت راست نون , تیرامیسو, انواع ترشی و ژله نیمرو حمیدرضا که الگوش کوروشِ در شیطونی    عشقولی های این دو فنچول   قیافت تو حلقم انسی!! چقدر داشتی اینجا از دستم حرص میخوردی کوروش در پارک!! ما دو خواهر سرخوش+ جوجه های آبکشیدمون اینجا خیر سرمون داشتیم خط خط بازی میکردیم ( یه کلمه انتخاب میکنی بعد به تعداد حروفش خط میکشی, بعد...
28 بهمن 1391

مهمونی+ خشکی دست ها+ کوروشِ آقا

به به سلام! حال شما؟ منم خوبم فقط یکم خستم. چند وقتِ هر روز دارم روزی 7 8 ساعت کار خونه میکنم.ماشالا تمومی ام نداره. واقعا شما خواهرای خوبم میدونین چی میگم. امروز که جمعه باشه مهمونی معلماست خونمون. چهارشنبه همه کارایی که میخواستم انجام بدمُ رو وایت برد نوشتم و شروع کردم. از دراوردن ظروف و شستن و خشک کردنشون بگیر تا درست کردن دسر تیرامیسو. گردگیری هال و جارو و غذا پختنُ و لباس شستنُ هزار تا کار ریزُ درشت دیگه! شبم زنگ زدم به انسی اینا که بیاین اینجا. بعد از کلی اصرار من و انکار انسی ( میگفت بیایم زحمت میشه و خونتون باز نامرتب میشه! ) بالا خره قرار شد بیان و منم واقعا دیگه جونی تو تنم نبود برای شام درست کردن. فقط یه سوپ گذاشتم و ب...
27 بهمن 1391