یک دور همی ناگهانی با دوستان دوران دبیرستان _پیتزا جاسمین_
ساعت 12 و نیم بود. کوروش صبحانه خورده بود و دوباره خوابیده بود. نهارشم درحال پخته شدن یود. محمد قرار نبود برای ناهار بیاد. منم بعد از 3 روز تصمیم گرفتم سری به فی..س...بو..کم بزنم. یک پیغام خصوصی از الهه دوستم داشتم. نوشته بود زهره گوشیت چرا خاموشِ؟ دوشنبه ساعت 2 با بچه ها قرار پیتزا جاسمین!! منم دور از جونم مثل خری که بهش تی تاپ بدن ذوق زده شدم و سریع شروع به آماده شدن کردم. ساعت 1 و نیم ناهار کوروشُ داده بودم و خودمم حاضر و کوروشم همینطور تاکسی گرفتم رفتیم سر قرار. از همه زودتر رسیدیم. بعدش دیگه کم کم بچه ها اومدن و کرکر و هر هرمون شروع شد. نفیسه گفت 10 اسفند یه مهمونی کوچولو میگیره و بعد میره سر خونه زندگیش! دیگه ذوق مرگیمون به حد اعلا رسید. مامان بابای مریمم رفته بودن پیش خواهرش استرالیا و خیلی دلتنگ بود طفلی. الهه و نفیسه از سر کار اومده بودن و مرضیه میخواست بره سر کار! بعد اونجا صندلی غذا نداشت. رفتم به یکی از گارسونا گفتم یعنی چی که اینجا صندلی غذای کودک نداره؟ اونم گفت خوب خودمون نگه میداریم بچتونُ! منم با پرویی هر چه تمام تر کوروشُ دادم بهشون و تا آخر ناهار هم تو آشپرخونه پیششون بود. آها یه چیز دیگه! اولش که هنوز هیچ کدوم از دوستام نرسیده بودن کووروش خان رفت سر میز یه آقایی و دستاشُ بالا برد و اون آقا هم بغلش کرد. مگه پایین میومد؟دیگه اینقد گریه کرد من به زور بغلش کردم آوردم پیش خودم.
بعدشم با اتوبوس برگشتیم خونه و کوروش سریع خوابید اینقدر که خسته شده بود.
این پست در دو مرحله نوشته شده. متنُ نوشتم دیدم دارم خودمم از خواب هلاک میشم. خوابیدم و الان از خواب بیدار شدمُ دارم عکس میذارم.