کوروش کوروش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

با تو بودن خوب است...

یک روز خوب ۴ تیر ۹۸ کنار حمیدرضا و کوروش

مهمونی+ خشکی دست ها+ کوروشِ آقا

1391/11/27 6:19
نویسنده : مامانی
691 بازدید
اشتراک گذاری

به به سلام! حال شما؟ منم خوبم فقط یکم خستم. چند وقتِ هر روز دارم روزی 7 8 ساعت کار خونه

میکنم.ماشالا تمومی ام نداره. واقعا شما خواهرای خوبم میدونین چی میگم. امروز که جمعه باشه

مهمونی معلماست خونمون. چهارشنبه همه کارایی که میخواستم انجام بدمُ رو وایت برد نوشتم و شروع

کردم. از دراوردن ظروف و شستن و خشک کردنشون بگیر تا درست کردن دسر تیرامیسو. گردگیری هال و

جارو و غذا پختنُ و لباس شستنُ هزار تا کار ریزُ درشت دیگه! شبم زنگ زدم به انسی اینا که بیاین اینجا.

بعد از کلی اصرار من و انکار انسی ( میگفت بیایم زحمت میشه و خونتون باز نامرتب میشه! ) بالا خره قرار

شد بیان و منم واقعا دیگه جونی تو تنم نبود برای شام درست کردن. فقط یه سوپ گذاشتم و به محمد

اس ام اس دادم ساندویچ بگیر. ولی وقتی اومد نگرفته بود و گفت خودم الان کتلت درست میکنم. فقط

بهش گفتم هر کار میکنی  آشپزخونه یه لک نیفته.انصافا کتلت خوشمزه ای هم بود. تا ساعت 5 با انسی

بیدار بودیم و حرف میزدیم و خواهرانه های مفیدی داشتیم. هر کدوم هر چی به ذهنمون میرسید برای

بهتر شدن زندگیامون به اون یکی میگفتیم. خوب بود درکل. صبح بعد از خوردن صبحانه من رفتم سبزی

خوردن و لیمو تازه بگیرم از سر کوچه و بعد بریم خونه مامانم. وای یه هوایی بوددددد. بارون شدید اما

ریـــــــــز! هوا تمیز و البته یه خورده سرد! خلاصه میوه برای مهمونی هم انتخاب کردم و قرار شد عصر بریم

بگیریم. بعدشم قرار شد محمد بیاد ماشینُ بده به ما تا بریم خونه مامانم ( البته خونه ما تا خونه مامان راه

زیادی نیست.ولی به خاطر بچه ها و این که میخواستم جوراب شلواری بخرم با ماشین رفتیم ) ما هم زود

حاضر شدیم و بچه ها رم پوشوندیم و خیلی سرخوشانه زودتر رفتیم پایینابله و خیلی سرخوشانه ترش

اینکه رفتیم پارک سر کوچمون!!نیشخند محمد جان هم نامردی نکرد ما رو 10 دقیقه زیر بارون منتظر گذاشت.

البته هوا عالی بودا! ولی دیگه بچه ها داشتن خیس میشدن!خنثی بعدش

خونه مامان اول کوورشُ که به خاطر زود بیدار شدن حـــسابی بد قلق شده بودُ خوابوندم. بعد با خواهر

جونیم سبزیا رو پاک کردیم و فیلمای خانوادگیِ قدیمی رو دیدیم و البته باز اشکی افشاندیم به خاطر دیدن

مادر بزرگ و پدر بزرگ مهربوونم که سالمُ خندون داشتن با ما حرف میزدنُ ماها قدر ندونستیمگریه

تــــــــــــف به این روزِگار افسوس

بعدشم مامان جون مهربون و هنرمندم شروع کردن به فر زدن موهام ( از بچگی مامانم با یه خودکار و چند

تیکه پارچه خیس و یه ذره آب موهامُ آنچنان فر باحالی میزدن که حظ میکردی!!!) یه مقدار از موهام که

درست شد, وقت ناهار رسید و قیمه بادمجون و فسنجون مامی پز خیلی خوشمزه رو خوردیمُ بعد از

شستن ظرفا بقیه موهام درست شد. ( الان کَلّه من اندازه یه قابلمه گنده شدهنیشخند چون با یه شال روی

موهامُ بستم تا خوب خوب فر بخوره ) بعدشم که خوابیدیم و ساعت 6 بود که چایی خوردیم که مامی

گفت 100 تومن برای تولد تو و 50 برای تولد محمد آقا پیشاپیش میدم برین دو تا دیگه از این صندلیایی که

برای میزتون خریدین بخرین. منم خوشحال. یگانه هم اومد همرامون بهم در کوروش داریزبان و مقدمات

مهمونی کمک کنه.  رفتیم به سمت خرید مایحتاج مهمونی( میوه ها, نون سنگک کنجدی, تخم مرغ برای

کوکو سبزی که مامانم میخوان درست کنن, نوشابه, دوغ, و یه سری خورده ریزِ دیگه. البته خیلیاشُ قبلن

گرفته بودیم یا تو خونه داشتیم.شیرینی هم امروز میگیریم. ) و بعدشم محمد رفت هم این صندلیا رو بخره

هم یه صندلی غذا مثل اینِ کوروش برای حمیدرضا بگیره. 

منُ یگانه هم کارامونُ نوشتیم روی وایت برد و شروع کردیم به کار! یگانه طفلی میوه ها رو شست و

خشک کرد. منم نونا رو بسته بندی کردم. برای سوپ جو خیس کردم. یه خورده تمیز کاری مجدداآخ

 

آش کوفته ریزه درست کردم. باز یگانه ژله نیمرو درست کرد ( لحظه به لحظه بهش میگفتم چی کار کنه. )

بعد دیگه من مایع ماکارونی رو درست کردم. آخر شبم سوپُ بار گذاشتم. از ساعت 8 که شروع به کار

کردیم تا 11 یکسره ایستاده بودیم. همه این مدت کوروش یا تو صندلی غذاش داشت خاله شادونه میدید

یا با یگانه رفته بودن تو هال بازی میکردن و یگانه برای بار 6 قسمت 3 ویلا..ی منُ نگاه میکرد.هیپنوتیزم

بعد از خوردن شام خوشمزمون سرم به بالش نرسیده غش کردم و الانم در خدمت شمام.

 

راستی 1* عکس از غذاهام حتما میذارم.

راستی2* این قسمت ویل..ای من خیلی قشنگ بودنیشخند واقعا آدمای عقده ای و تازه به دوران رسیده رو

خـــوب نشون داد. قهقهه

راستی 3* برای مهمونی: ماکارونی, سوپ مخصوص شـف زهره,عینکخنثی کوکو سبزی, تیرامیسو و ژله تخم

مرغ درست کردم. که از همش فقط دم دادن ماکارونی مونده! همش آمادست.

راستی4* الان زودپزُ ( سوپ ) گذاشتم کنار. باید بازش کنم ببینم چی به چیه!!ابرو

راستی 5* کوروشُ حمیدرضا عصر میرن خونه مامانم. بچه ها دعا کنین مهمونیم به خوبی و خوشی برگزار

شه! 

راستی 6* تصمیم گرفتیم با انسی تو این جلسه معلما سنت شکنی کنیم و به غیر از خوردن و حرف زدن

بازی پانتومیم هم انجام بدیم. خدا کنه استقبال بشه. همه بلدین دیگه بابا!!!!مژه

یه جمله انتخاب میکنین تو ذهنتون بعد با انگشتا تعداد کلمات اون جمله رو به تماشاگران عزیز نشون

میدیننیشخند بعدش تک تک کلماتُ باید با پانتومیم نشون بدین تا همون تماشاگران عزیز بفهمن الان حرف

حساب شما چیه! اینقدر میخندین که خدای نکرده گلای قالی رو مستفیض خواهید کردخنثی.

راستی7* کوروش کووووووووووووووروشــــــــــ!!! عزیزم تو کی اینقد بزرگ شدی عشق من!!تعجب

اون شب که انسی اینا میخواستن بیان, کوروش بعد از حموم تو هال مشغول بازی بود منم داشتم تو

دستشویی لباسای کوروشُ میریختم تو ماشینش و خلاصه صدایی نمیشنیدم. یه دفعه دیدم کوروش داره

میگه : دَررررررررررر, دَررررررررررررر, دَرررررررررر! منم اول فکر کردم داره بازی میکنه. اهمیتی ندادم و به کارم

ادامه دادم. بعدش با خودم گفتم برم ببینم نکنه انسی اینا یا محمد پشت در باشن واقعا؟ با دادن احتمال

1 درصد به این فرضیهمتفکرعینک( فرضیَم تو حلقم نیشخند) رفتم سمت آیفون, که دیدم بــــــــــــله, محمد داره

زنگ آیفونُ از جاش درمیارهزبان. ایقد کوروشُ بوسش کردم که جیغش دراومد. 

کوروششششششششششششششششش!! عاشق اردکی راه رفتنتم.

راستی8* اون روز بعد از مراسم سالگرد مامان بزرگم با انسی و مامی و محمدُ یگانه و جوجو ها رفتیم

خونه جدید انسی اینا و مادر شوهر خیلی خیلی خانومشُ دیدیم. اتفاقا پدر شوهر و مادر شوهر گلش به

همراه حسین جون که حالا دیگه مردی شده و آدم ازش خجالت میکشه اونجا بودن به همراه تعدادی

کارگر. وای خیلی خونه صمیمی و دوست داشتنی بود. قدیمی ساز هست اما بزرگ و خوب!! 3 تا خواب

بزرگــــــــــــ. آشپزخونه کلا از هال و اتاقا مجزا, اُپِن هم نیست.همونطوری که من عاشقشم!!!! حیاط هم

که بزرگ! میخوان یه تخت بذارن کنارش و عصرا عروس مادر شوهر بشینن چایی بخورن!!زبان ولی جدای از

شوخی نه انسی عروسِ نه طیب جون مادرشوهر, من عاشق طیبه جونم! بینهایتـــــــــــــــــ. به انسی

میگم خدا بهت رحم کنه 8 روزِ هفته من اینجا پلاسم که!!!! میگه یــــــــــــا حضرت عباس!! خدا به دادم

برسه! با یه صدای گریه ای!!نیشخند خخخخخخخخخخخخخخخخزبان

راستی9* بچه ها وقتی کار میکنم خیلی دستام خشکی میکنه به حدی که خون میادا!!!ناراحت با

دستکشم حال نمیده کزتینگخنثی الان معلوم شد داشتم خودمُ لوس میکردم؟متفکر

راستی 10* خواهش میکنم برای من تعیین نکنین تو وبلاگم چی بنویسم چی ننویسم. اصلا خوشم نمیاد.

هر کی دوست نداره نوشته های منُ میتونه با کلیک بر روی اون ضربدر گوگولی مگولی که در قسمت بالا

سمت راست تعبیه شده از شرّ نوشته های مسخره من خلاص بشه!! با تشـــــــــــــــکّر!ابرو

راستی 11 * بمیرم برای دل پر دردم! چقد حرفــــــــــــ داشتم. فکّم کش اومد الانهیپنوتیزم

راستی12* واااااااااااااااا!! چیه؟؟؟ برو پی کارِت بیــــــــــــــنم!!ابرو

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان مانی مسافر کوچولو
27 بهمن 91 7:38
ایشا... مهمونی خوش بگدره



مرسی! چقد مهربونین شما
شهرزاد
27 بهمن 91 7:38
به به زهره بانوی دماغ جمع و جور خوبی معرفتو کیف میکنی؟همش اینجام خخخخخ.دعا میکنم مهمونی معلمات کلی خوب برگز/ض/ذ/ظار بشه انقد به در گفتن کوروش خندیدم قوربونش برم ک انقد بزرگ شده فسقلیه خوشگل


چه کنیم دیگه خواهر! قربون معرفتت برم جیگر ریزه میزه!! پس ببین من چه حالی شدم با این کار کوروش
سمانه
27 بهمن 91 11:31
سلام زهره جونی خسته نباشی عزیزم انشاالله همیشه به شادی ومهمونی باشی گلم .
دوست دارم کوروش جونو ببوس .مهمونیت خوش بگذره.


ممنونم عزیزم از آرزوی خوبت
یه دوست
27 بهمن 91 16:36
سلام خواهرخوبم
دلم واسه کوروش نازنازی خیلی تنگ شده
البته باگوشی نوشته هاتومیخوندم
اون روزیکه ناراحت بودی ازپیداشدن غریبه هاتوی وبلاگت ومیخواستی رمزی بنویسی خیلی اعصابم خردشده بود
امیدوارم هوامونو ذاشته باشی


کجایید شما دوست جان؟ دل ما هم برای نظراتتون تنگ شده بود.منصرف شدم دیگه
انسی جونی
28 بهمن 91 0:56
ماشالاه به این انگشتای تایپگر فرز. خسته نباشی. مهمونیه خوبی بود. چه قدر خندیدیم. راستی اضافه کن بچه ها کجا بودن. حتما عطیه بعدا می نویسه. خیلی خوش گذشت شاید به این دلیل که تو با کسی رودربایستی نداری و خودتی.


وای آره!!! خیلی خوش گذشت! دلم میخواد هر روز خونمون مهمونی باشه! نمیدونم اخلاق خوبیه یا بدی! با هیچ کس رودروایسی ندارم.دست خودم نیست دیگه! ولی خیلی زحمت کشیدی خواهری! مرسی. اعضای بدن از ه؟
مامان کوروش
28 بهمن 91 9:03
زهره کدبانو چه غذاهایی ، با گزار ش مصور بیا عزیزم . مگه کسی بهت چیزی گفته دوستم ؟!


بابا شما دیگه این حرفُ نزن! ما شاگردیم نزد شما! باشه مترصد فرصتی هستم که کوروش بخوابه! مهم نیست! یه مسئله ای بود فراموشش کردم
تکتم
28 بهمن 91 17:56
یه شیشه گلیسیرین از داروخونه بخر. یه کم از سرش خالی کن تا جا داشته باشه یه قاشق غذاخوری آب لیمو تازه و دو قاشق گلاب بریز توش هم بزن. شبا دستات رو با این چرب کن و خوب ماساژ بده بخواب. صبح از دستهای نرم و لطیفت کیف کن.


جدا تاثیر داره؟ ممنونم از راهنماییت تکتم جون!
یه دوست
28 بهمن 91 22:27
باز که رمزی نوشتی؟
مگه نگفتی منصرف شدی؟
آخه ماچیکارکنبم؟
اعتمادنداری دیگه؟


نوشته نیست! عکسِ! رمز عکسارو هم نمیتونم بدم. بله من تصمیم داشتم تک تک پستای وبلاگُ رمزی کنم. ولی منصرف شدم.
Windysmith
29 بهمن 91 18:17
ايييولل مهمونييي
من عاشق مهموني با دوستاي باحالم
ايشالا خوش گذشته باشه
منم كارايي كه دارمو اول رو كاغذ مينويسم و يكي يكي انجام ميدم
به به عجب غذا هاييي
اونم كه مخصوص و دست پخت شف زهره باشه!!!به به
غذا هاي مورد علاقمو درست كردي



واقعا باید دوستای آدم باحال باشن که به آدم خوش بگذره! نوشتن رو کاغذ ذهن آدمُ با برنامه میکنه!