فردا نه, پس فردا
سلام پسرک مظلومم
پس فردا ایشالا پیش منی.
یعنی میای تو بغل مامانی. نمی دونم چرا انقد الکی نگرانممممممممم. چرا دلم همش شور میزنه؟؟
برا زایمان نه, برای خونه, برا مهمونا که میان دیدنم, می دونم همشم بی خوده ولی دست خودم نیست.
پسرم:
این روزا از یه چیز دیگم می ترسم. مسئولیتی که در قبال تو داریم. نمی دونم می تونم مامان خوبی باشم یا
نه!!!! حس دیگه ای که دارم اینه که همش دلم برا بابایی می سوزه, نه این که اتفاق خاصی افتاده باشه ها
نهههههههه! ولی همش باید خرج کنه و من کلا دلم می سوزه براش و احساس عذاب وجدان دارم آخه گناه
داره هنوز سنی نداره, یا این حسم خیلی مبارزه می کنم ولی هنوز نتونستم برش غلبه کنم.( فک کنم به یه
روانشناس نیاز دارمممممممم ).
امروز عصر میریم بیمارستان و سه تا آمپول میزنم. فردا هم همین طور.پس فردا صبح هم ساعت 6 باید
بیمارستان باشم و بستری شم! خدایا خودت کمکم کن