شب آخر
غم دنیا با یه شادی همراهش وجودم و لبریز کرده! یک تجربه ی منحصر به فرد رو فردا خواهم داشت!
نمی فهمم حالمو. یعنی من لایق این پسر هستم؟ یعنی می تونم مامان خوبی باشم؟
دیشب با محمد رضا رفتیم 3 تا آمپولو زدیم و بعد رفتیم خونه ی انسی جون. محمد و آقا یاسر کار ها رو می
کردن.منم که خیلی سنگین شدم و نمی تونستم تکون بخورم.محمد جان برنج و صاف کرد و میگو هارو سرخ
کرد. خوشمزه بود. شبم که از سوزش سینم تا 4 خوابم نبرد و بعدشم 6 بیدار شدم و نماز خوندم و دیگه
خوابم نبرد. تا الان که دقیقا سابعت 9: 50 شبه و من آب گوشتی که مامان ملی برام آورده بود رو خوردم
و الان دیگه دارم از احساسات می ترکم!! از احساسات متناقضی که همه ی وجودم و پر کرده!!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی