ما برگشتیم :)
یکشنبه 15.2.92: از صبح به جمع و جور کردن وسایل و لباس برای کوروشُ مرتب کردن خونه گذشت.بابا محمد هم از صبح دنبال کاراش بود و عصرم ماشینُ با عمو علی شسته بودن. شب مامان اعظم یه سر اومدن خونه ما و شکلات برامون خریده بودن. بعدشم کلیدارُ دادیم بهشون تا وقتی ما نیستیم به ماهیامون غذا و به گلامون آب بدن. داداشیمونم ( مرغ مینا ) دادیم بردن! بعدشم رفتیم پایین وسایلُ چیدیم تو ماشین. کف عقب ماشینُ پتو انداختیم و بالشم بردیم و شد مثل یه اتاق کوچولو برای کوروش
دوشنبه 16.2.92: قرار بود ساعت سه بامداد راه بیفتیم تا کوروش خواب باشه و کمتر اذیت بشه. من تا 3 بیدار بودم و سریع محمدُ بیدار کردم و تا 4 دیگه راه افتادیم. ولی وایــــــــــــــــ!! تا رسیدیم توی ماشین کوروش بیدار شد تا 8 صبح غر زد و از بی خوابی و فضولی گریه کرد.
قیافشُ نگاه کنین تو رو خدااااااااااااا از خواب چشاش باز نمیشه ولی فضولی نمی ذاره بخوابه.
دو دقیقه بعد
اینجام وقتی بیدار شده
منم رفتم عقب پیش کوروش و یکم شیر خورد و خوابید البته منم کنارش یه ساعتی غش کرده بودم. بعد دیگه کم کم شهر ها رو رد کردیم. فاروج, شیروان, بجنورد, مینو دشت, جنگل گلستان. هوا هوای بهشت بود. واقعا دلم میخواد توی همچین جایی زندگی کنم.
دیگه رفتیمُ رفتیم تا ساعت 1 که خسته و کوفته رفتیم رستورانی به نام حسن آقا ناهار خوردیم و باز رفتیم تا رسیدیم پلاژهای روبروی دریا! چقدر خلوتـــــــــــ!
چه هوایی! چه بادی می وزدید. اینقدر خلوت بود که پلاژا خیلی خیلی ارزون شده بود. شبی 35 تومن یه جایی که همه امکاناتُ داشت.
اولین جایی که دیدیمُ گرفتیم و البته یه تراس با ویو رو به دریا هم داشت. تا دریا 10 قدم بود فقط و عالی بود کلا! بعدشم که از خستگی غش کردیم و ساعتای 7 بود که حاضر شدیم رفتیم دریا. آروم و خلوت. یه ساعتی نشستیم و بعدشم با ماشین رفتیم بابلسر گردی. از بازار یخورده خرید کردیم. من یه جفت دمپایی خریدم که تا همین الان پامه البته شستمشونا! یه بادبزن خریدیم برای درست کردن جوجه. بعد دو تا روسری از این نخی بزرگ بزرگا خریدم یکی برای خودم یکی برا خواهر جونیم. دونه ای 6 تومن عاشق این چیزای به درد بخورِ ارزونم. دیگه یه شیرینی فروشیه بود خیلی شیرینی تراش هوس بر انگیز بود. دیگه منم توی سفر به خودم بد نمی گذرونم. رفتم نیم کیلو کیک اتریشی پر از کاکائو و شکلات خریدم بعد که میخوردی از توش یه کرم کره ای میزد بیرونــــــــ الان دلم میخواد باززززززززز!! بعد همشُ می بلعیدم یعنی!! بعد دیگه یادم نیست چیزی خریدیم یا نه! بعد رفتیم رودخونه بابلسرم دیدیمُ برگشتیم دریا. باز یه ساعتی بودیمُ برگشتیم پلاژ محمد تو تراس مرغایی رو که از خونه تو پیاز آبلیمو گذاشته بودم و با یخ رسونده بودیم به اونجا رو کباب کرد و زدیم بر بدن و خوابیدیم.
سه شنبه 17.2.92: صبح رو با اون کیکای خوشمزه+ یه لیوان شیر شروع کردیم بعدشم پیش به سوی دریا! از این سطل و ملاقه ها چیه اسمش خوب؟ برای کوروش خریدیم و بردیمش لب دریا بازی کنه.
ولی جوگیر شده بود همش می خواست بره تو دریا. منم که خاطره خوشی ندارم از دریا. ( چند سال پیش که شمال رفته بودیم یه بنده خدایی سرُ مُرُ گنده ( درست نوشتم؟) جلوی چشممون رفت دریا جنازش برگشت!!!هر چی سینشُ فشار میدادن فایده نداشت!!) بعد دیگه باز رفتیم دور دور و یه رستوران پیدا کردیم اسمش نمی دونم پورشه پوشه یه همچین چیزی بود. من ماهی سفید و محمد کباب سفارش دادیم و رفتیم گشتیم تا حاضر بشه بگیریم ببریم پلاژ. آها راستی قبلش رفتیم باغ وحش اونجا. یه عالمه طوطی از این خیلی بزرگا آزاد رو شاخه ها نشسته بودن.
بعد من
بهشون تخمه میدادم . ولی بقیش همه حیوونای اهلی بود. اردکُ بزُ مرغ و خروسُ بوقلمون بین اونام یه خرس بدبختی رو ول کرده بودن. حالا معلوم نیست از کجا گرفتنش!
راستی کانگرو هم داشت
خوب بود ولی کلا.دیگه عصرشم پیاده رفتیم بازاراشُ پیدا کردیمُ من یه دامن شلواری خریدم 15 تومن. محمدم یه شلوار لی 42 تومن و یه تی شرت 18 تومن ( خیلی ام جنساش عالیه!! ارزونم بوددددد ) بعدشم که باز از اون کیکای دیروزیش خریدم+ یه پیتزای کوچیک از همونجا برای کوروش با توت فرنگی و محمدم برای مامانش گل بهار نارنج شب قبلشم گوجه سبز خریدیم کیلویی 3 تومن مشهد کیلویی 7 تومنِ! برای همین ذوق زده شده بودیم. دیگه برای کوروش یه جفت دمپایی خریدیم و باز پیاده رفتیم رودخونه و خلاصه یه 3 ساعتی پیاده روی کردیم. اونم من!!! منِ تنبللللللللل! بعد برگشتیم پلاژُ نمازُ استراحت! بعدشم باز پیاده رفتیم به نزدیک ترین پیتزا فروشی و غذامونُ خوردیم و نرسیده به پلاژ خوابمون برد.
راستی صبحشم منُ کوروش سوار اسب شدیم
چهارشنبه 18.2.92: صبح جمع و جور کردیم و رفتیم صبحانه رو دم دریای طوفانی بهمراه طوفان شن خوردیمُ ( ساعت 7 )
شب قبل بعد از حموم
عدشم راه
افتادیم به سمت ساری! گفتیم برمی گردیم ولی تیکه تیکه نگه میداریم و خلاصه که آسه آسه میایم. بعد
ساری شلوغ بود. راستی یادم رفت بگم اومدنی همه جا بیلبورد زده بود که 18 ام ری...یس جم...هور
مردمی؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! میاد ساری! اینجوری ننوشته بود ها! لپِ مطلبُ عرض کردم بعد ما که
داشتیم برمیگشتیم دیدیم بعلهــــــــــــــــ!! چشممون به ماشین بنده خدا روشن شد و البته به مردم
نازنینی که منتظرشون بودن!بعدش دیگه رفتیم گرگان و یه مغازه ای نوشته بود اردک! ولی
نداشت باز مرغ گرفتیم. بعد نهار خوران نگه داشتیم. من عاشق گرگان شدم شدیددددددددددددددد!!
چه قدر شهر قشنگُ تمیزیه! همشم به فکر نازی جونم بودم. همش بهش فکر میکردم الان کجای این
شهرِ!! کاش یه آدرسی, شماره ای, چیزی ازش داشتم میدیدمش! تو جنگل زیر اندازُ دم و دستگاه
جوجه زنی رو راه انداختیم و جوجه ها آماده بود که یه بارونیــــــــــــــ گرفت مثل اینکه شلنگ باز کنن رو
سرمون! مام با سرعت نور جمع کردیمُ رفتیم توی ماشین غذامونُ خوردیم. راستی از دیروزش
دوربینمون به خاطر اینکه شن رفته بود توش دیگه کار نمیکرد. یعنی چه منظره هایی رو برای عکاسی از
دست دادیم حالا باید ببریم درستش کنن!! بعدشم دیگه منُ کوروش عقب ماشین بازی و خوابُ
اینا ( کلوچه هم خریدیم از گرگان ) تا رسیدیم بجنورد باز یه دو ساعتی اونجا رفتیم یه پارکی و کوروش به
دوچرحه یه دخترِ که خودش نبود و مامانش نشسته بود کنارش روی زیر انداز ( تعریف کردنم تو حلق
تک تک شما عزیزان ) گیر داده بود. منم سوارش کردم البته با اجازه و با خانومِ دوست شدم و چایی و
شکلات هم مهمونشون شدیمُ. خیلی خوش برخوردُ مهربون بود این خانوم. تازه برای کوروش ماکارونی هم
دادن. ولی بیشتر لگد کرد خانوم بجنوردی مهربون و خوش برخورد ممنونیم ازتون. دیگه
برگشتیمُ برگشتیمُ برگشتیم ولی مگه راه تموم می شد؟؟؟؟ ساعت 1 نیمه شب بود که رسیدیم مشهدُ
اول رفتیم دم در خونه مامان اعظم اینا و کلیدامونُ گرفتیم و کلوچه هاشونُ دادیم. بعدشمم اومدیم خونه. منم که تا خونه مرتب نسبی نباشه خوابم نمی بره. کوروش که از توی ماشین خواب بود. شام نخورده
محمدم خوابید اونم شام نخورده ولی کلی تخمه و شکلاتُ اینا خورده بودیم. منم جمع و جور وسایلُ,جا
به جا کردنشونُ, شستن لباسها در حمام با دست ( بله باز ماشین لباسشوییمون خرابه ننه!!) و پهن
کردنشونُ گردگیریُ خلاصــــــــــه!!! شد ساعت 3 بعدشم یه چایی گذاشتم با چای سازمون
بلــــــــــــــه! شماهااااااا که ندارین!! گفتم بشینم بنویسم تا یادم نرفته. اینقدر دلم برای اینجا و
شماها تنگ شده بود که خدااااااااااااا میدونه. کوروشم پسر خوبی بود تو این سفر. فقط فهمیدیم باید
خستش کنیم تا توی راه کمتر اذیتمون کنه و البته خودشم کمتر اذیت بشه. راستی!!! مامانم اینا نمی دونن ما اومدیم می خوام فردا اول زنگ بزنم با گوشیم بگم ما گرگانیم ده دقیقه بعدشم برم خونشون دارم از خواب میمیرم