کوروشکِ باهوشِ 15 ماهه من
سلام دوستای مهربونم. امیدوارم سال خوبی رو شروع کرده باشید عزیزای دلم. خوشحالم که باز وبلاگا
رونق گرفتن. دلمون پوسید بابا! به هر کی سر میزدم هیچی ننوشته بود. این روزا کوروش:
!) خیلی شیطون بلا شده! اگه یه مدت تو صندلی غذاش باشه چار تا انگشتاشُ میکنه تو حلقش بعد
صدای بالا آوردن درمیاره!! مجبور میشیم از اون تو درش بیاریم!! کوروش جان روش جلب توجه کردنت تو
حلقم مادرررررررر!!
2) یه چیزی که نباید برداره رو ورداشته و میبینه داریم بلند میشیم ازش بگیریمش ( مثلا موبایل ) چنان با
سرعت میدوه و فکر میکنه نمی تونیم بگیریمش مثلا! به این حالت یه لبخند پهن شیطنت بار هم اضافه
شود!! بازی محبوبش اینه که دستاشُ میزاره روی صورتش ما میگیم وای کوروش کوووو؟ اونم
دستاشُ برمیداره و میزنه زیر خنده
3) هر روز میره میچسبه به تابش و اِ اِ اِ میگه یعنی بیاین منُ سوار کنین! منم چند روزِ روی تاب همینجور
که تاب میخوره براش کتابم میخونم. خیلی دوست داره! راستی بچه ها کسی میدونه از کجا میتونمم
کتابایی مثل "حسنی نگو بلا بگو " یا " توی ده شلمرود یا کتابایی مشابه با شعرای زیبا و نوستالوژیک رو
پیدا کنم!! مشهدیا بگین لطفا!!
4) بهش میگیم بگو آب با زبونش یه صدایی درمیاره شبیه بشکن زدن!!
5) یاد گرفته برای دراوردن لج من یا بهتر بگم جلب توجه میره روی مبل و شاسی عکسای 6 ماهگیشُ
ورمیداره و با صدای نازک با نی نی توی عکس صحبت میکنه!! بعد عکس نی نی رو با خودش میاره
پایین و باهاش حرف میزنه و با خودش راه میبردش!! امروز بهش گفتم کوروش نی نی رو بذار سر جاش
بعد بریم تاب تاب! رفت روی مبل و داشت سعی میکرد بذاره عکسشُ روی دیوار! بعدشم رفت جای تاب
واستاد!!!
6) امروز با هم رفته بودیم پارک سر کوچمون! راهشُ میکشه میره انگار نه انگار مادری داره!! برای خودش
مثل مردای بزرگ راه میره هر از چند گاهیم به نی نیا لبخندی میزنه و بغلی و ... بعد با خودمون
موتورشم برده بودیم. سوارش نمیشد. نی نیای دیگه میومدن سوار میشدن بعد نمیدونم کوروش چجوری
میفهمید! بدو بدو میومد کنار موتورش می ایستاد و فقط نگاه میکرد!! اون طفلکیا هم پیاده میشدن
سریع! امروز برای اولین بار روی سرسره که گذاشتمش کلی کیف کرد و از خنده روده بر شده بود. تازه
داشت سرسره رو برعکس میرفت بالا
7) دیشب رفته بودیم حرم ( جای همتون خالی بود عزیزای من ) با آقا یحیی و خانومش. کوروش
چشمش افتاد به وضو خونه ای که وسط بود و آقاها میومدن وضو میگرفتن!! وای مگه از اونجا تکون
میخورد؟کشیک میداد ببینه کی میاد وضو میگیره سریع میرفت کنار همون آقا می ایستاد و دستاشُ
میگرفت زیر آب!! یاد گرفته بود از جای آب خوری لیوان در بیاره!! تند و تند لیوانارو درمیاورد!! دیگه به زور بغلش کردم اوردم روی فرش پیش خودمون! داشت اسراف میکرد خوب!! بعد تو راه برگشت رفتیم
آس برگر و اِلِمان های قشنگ شهرمون رو هم دیدیم. بعد یه ماشینی ( فکر کنم 207 بود
) با سرعت جتــــــ از کنارمون رد شد!! بالافاصله دیدیم که 6 تا ملَق خورد و چپکی افتاد رو جدول!!!
ولی گویا اِیر بگش باز شده بود چون بلند شد ایستاد! تازه به جند تا ماشین دیگه هم زده بود!!!
8) 13 بدر صبح زود برای اینکه به ترافیک نخوریم حرکت کردیم و رفتیم مایون! وایـــــــــ رودخونه پر آّب تا سر
زانو, هوا عالی, همه جا سبز, ظهر جوجه هایی که رئوف گلم کباب کرد و خوردیم و مامان برای عصر آش
رشته پخته بود که تو هوای سرد دم غروب اونجا خیلی چسبید. بعدشم که زیر کرسی کلاه قرمزی و
پایتخت و دیدیم و تخمه و چایی خوردیم. ساعت 12 شب حرکت کردیم و اومدیم خونه و کوروشُ یه حموم
حسابی بردمشُ بعدشم خوابیدیم.
راستی* خواهر گلم اسباب کشی داره! اون روز که داشتن اسبابا رو میچیدن من نمیدونستم. بهم نگفته
بودن! بعدش که فهمیدم دیدم جایی ندارم کوروشُ ببرم. مامانمم همونجا بود نمیشد کوروشُ ببرم پیشش!
خیلی ناراحتم و عذاب وجدان دارم. خدا کنه درکم کنی خواهری!! ببخشید
اینم عکسا:
حمیدرضا اون روزی که باغ بودیم.
عکس بازی سه نوه خانواده ما
دایی رئوف در مایون دنبال جک و جونور روی کوهها!
بقیه عکسها در ادامه مطلب
کوروشی که بعد از کلی شیطونی در بند شده
مامان زهره در کوچه باغهای مایون