این چند روز
دوشنبه شارژ اینترنتم تموم شد. شروع کردم به جمع کردن وسایل برای رفتن به باغ پدرشوهر انسی و حاضر شدن برای مهمونی عمه نسرین. بعد از عید دیدنی مستقیم رفتیم پیش انسی جونی و خانواده شوهر دوست داشتنیش مخصوصا مادر شوهرش که من عاشقشونمم. دیگه اونجا که میریم اینقدر دور همی خوش میگذره که دلم نمیخواد برگردم خونه. علاوه بر این وقتی لذت کوروشُ از راه رفتن تو اون محیط بزرگ و باغ زیبا رو میدیدم خیلی بیشتر دوست داشتم بمونیم. کوروش صبحا که بیدار میشد بدو بدو میرفت سمت در که بره تو باغ راه بره و با شلنگ بازی کنه. الهی قربونش برم که اصلا به من کاری نداشت فقط هر از چند گاهی میومد پیشم که بوسش کنم و باز میرفت. حمیدرضام که این روزا یک عدد تخس ناقلای قلدر شده
دنبال کوروش میاد و یقه لباسشُ میگیره میندازتش رو زمین میشینه روش!!! کوروشم که فکر میکنه یک پسر بزرگه و نباید با حمیدرضا درگیر بشه! هیچ کارش نداره و فقط نازش میکنه. من عاشق خودتُ مرامتم عسلم.
یه خبر خوبم این که زکیه جون ( خواهر شوهر انسی که مثل خواهر خودم میمونه ) منتظر یه نی نی کوچولوِ!
اینقدر خوشحال شدم از این بابت که خدا میدونه. خلاصه عیدی هم گرفتیمُ جمعه از باغ اومدیم و رفتیم مایون باغ بابا علی (بد نگذره به ما؟ ) اینقدر مامان ملی و بابا علی خوشحال شدن از دیدن کوروش که خداااااااا میدونه ظهر هم یک قرمه سبزی مامان پز معرکه خوردیمُ زیر کرسی خوابیدیم و شب ساعت 12 برگشتیم خونه. باز میام الان میخوایم ناهار بخوریم
راستی: اون شب پای کوروش خوب خوب شد. سمانه جون ( خواهر شوهر بزرگِ انسی ) میگفت مائده جون هم وقتی همسنای کوروش بوده همین اتفاق براش افتاده وقتی بردنش دکتر گفته این انفاقُ بهش میگن اسپاسم رشد که به خاطر قد کشیدن استخونا اتقاق میفته. دوستون دارم که اینقدر به فکرین عزیزای دلم :*