کابوس...
ساعت نزدیک 4 صبحه. عجب کابوسی بود خدا. کوروش داره شیر میخوره و من به غیاث المستغیثین(؟)
فکر میکنم. داشتیم تو یه جاده میرفتیم که دو طرفش دره بود. یه دفه ماشینمون افتاد تو دره
محمدو که اصلا ندیدم چی شد! فقط میدونستم زنده نیست! ولی من کوروش تو بغلم بود. رو یه صخره
بود, نمیدونم زخمی و خونی نشسته بودم و داد میزدم یا غیاث المستغیثین ( درست نوشتم؟ )
شب شده بود و از ترس داشتم میمردم. داشتم یخ میزدم. فقط کوروش و محکم تو بغلم فشار میدادم. با این
که میدونستم زنده نیست. خیلی بد بود, خیلی!!!! از همون موقع همش دارم فکر میکنم شاید همین
الان هست کسی که تو این حالت وحشتناک باشه! ای فریاد رس خودت برس به دادش!!!
پ.ن: بچه ها کوروش فردای اون روز لبش خوب خوب شد! ممنونم از محبت همتون. دوستون دارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی