کوروش کوروش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

با تو بودن خوب است...

یک روز خوب ۴ تیر ۹۸ کنار حمیدرضا و کوروش

دل مامان گرفته باز

1390/9/5 14:39
نویسنده : مامانی
437 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم, خوبی مامان جان؟

اتفاقات این چند روز:

5شنبه یه خانوم اومد و دیوارای خونمون و تمیز کرد و ساعت یک نهار خورد و رفت. طفلی مامانم اومد و اونم

کمک کرد. منم ناهار قیمه بادمجون درست کرده بودم. داداشم و بابایی هم اومدن و بعد از ظهر ساعت 3:30

من و مامانی و  دایی جون رفتیم به سمت خیابون ارگ و مدرس تا مامانی باز کاموا بگیره هم برای تو جوجو

هم برا دایی جون و هم برا شلوار گرم من.

بعدش دایی جون و گذاشتیم کانون زبان و بعد رفتیم خونه ی خاله فرزانه ی من که روضه ی ماهانه داره

 هر ماه.

بماند که موقع پارک کردن یه گوشه ی خیابونشون رو کنده بودن و من ندیدم و لاستیک ماشین رفت توش.

البته زیاد عمیق نبود ولی نمی دونم چرا شیر آب باز گذاشته بودن توش و هی لاستیک رفت پایین و پایین

تر.

بالاخره بعد از نیم ساعت با طناب و یه ماشین دیگه کشیدنش بیرون. من اصلا نگزان نبودم. چون

می دونستم یه جوری می شه دیگه!! فقط یکم دلم می سوخت نکنه برا ماشین نو اتفاقی بیفته!( سمند)

خلاصه رفتیم خونه خاله جون و بعد برگشتیم. خیلی خوابم میومد. خیلی. بابایی جونم حالش زیاد خوب

نبود. یکم حالت تهوع داشت و خونه استراحت می کرد. از صبح دلم می خواست بریم نمایشگاه کتاب

ولی نشد بریم دیگه.

منم خوابیدم تا 11 شب بعد بابایی گفت بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم. رفتیم ویتامین سرا یه شیر موز

باحال خوردیم و برگشتیم خونه. راستی فک می کنم سه شنبه بود که رفتم و پرده ی اتاقت و دادم بدوزن

و امروز که شنبست قراره بیان نصبش کنن. قرار بود دیروز( جمعه ) سرویس چوبتو بیارن ولی آقاهه زنگ

زد و گفت یه کارای کوچولوش مونده و امروز می فرسته!امروزم که همش برف میاد و بارون میاد, آقاهه

زنگ زد گفت آمادست ولی می ترسم تو راه خیس بشه براتون بفرستم.

دیروز ( جمعه ) خونه مامان ملی بودیم.( مامان من ) و خواهرم اینام اومده بودن. ظهر آبگوشت خوردیم و

ظرفا رو شستیم و یکم استراحت و  بعد بابایی لوسترشونو وصل کرد و یکم خوابید. بعد با یگانه بازی کرد

آخه بابایی خیلی یگانه رو دوس داره. دایی رئوف بازم با شوخی هاش اشک یگانه رو چند باری دراورد.

فک می کنه داره شوخی میکنه ولی چون خیلی قوی شده و زورش زیاده, بچه دردش میاد.

دیگه شام خوردیم ساعتای 9.( آش کوفته ریزه) که فوق العاده خوش مزه و سالمه!

ساعت 10 بود که اومدیم پایین که بریم خونمون. ماشین دراش باز نمی شد به غیر از یه درش انقد که

برف اومده بود و سرد بود. هر جور بود سوار ماشین شدیم از همون یه در و بیست دقیقه ای منتظر شدیم

تا ماشین گرم شد. و راه افتادیم و رسیدیم خونه.

برا بابایی نسکافه درست کردم. بابا جون باهات یکم حرف زد و نازت کرد. بعدشم تی وی نگاه کرد منم

 رفتم تو اتاق و شروع کردم به وبگردی که شده کار این روزای من.

یه خبر اسید پاشی خوندم که خیلی حالم و بد کرد. و بابایی کلی دعوام کرد که چرا اینا رو می خونی و

اینا.

دیشب واقعا نگرانت شدم. که چجوری قراره تو این جامعه ی داغون بزرگت کنم. فقط خود خدا کمکمون

کنه.ساعت 4 بود که خوابیدیم و ساعت 2 بعد ار ظهر از خواب بیدار شدم و الانم که ساعت 2:30 هست.

باز میام می نویسم پسرم. ببخش مامانتو که خیلی تنبل شده.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان امیرناز
5 آذر 90 18:34
سلام مامان مهربون پسرنازت دقیقا همسن برادرزاده امه ایشالا هر دوشون به سلامتی به دنیا بیان به وبلاگ امیرنازم بیا