ماه مهربانی سلام
سلام بچه ها! شورشُ دراوردم میدونم! ولی چه کنم که دستُ دلم به نوشتن نمیره! یک عذاب وجدان
دائمی باهامه که نمیام بنویسم. خیلی مامان بدی شدم میدونم. این روزای شیرین قند عسلم مثل برق و
باد میگذره و من هیچی ازش نمینویسم!! شاید یک دلیلشم دوربینِ خراب باشه وقتی عکس نیست
نوشتنم لطفی نداره!
یکم از این روزای کوروش بگم که خیلی خیلی باهوش و فعال شده! وقتی یه چیز ممنوعه میبینه انگشت
اشارشُ تند تند تو هوا تکون میده و میگه جیزززززززز!! چاقو غذای داغ یا پوشکش! اینقدر بامزه میشه که
نگووو!
روز به روز داره بیشتر شبیه خودم میشه!! همچین قند تو دلم آب میشه وقتی یکی میگه شبیه خودته
زیاد خوب غذا نمی خوره! منم زیاد پاپیچش نمیشم. امروز دلم خیلی براش سوخت از صبح با هم تنها
خونه بودیم. هی از اینور رفت اونورررررر!! هی الکی با خودش بازی کرد. باهاش گل یا پوچ بازی کردم. لگو
بازی کردم. لگو ها رو مثل بولینگ چیدم با یکی از لگوها میزدم بهشون میفتاد غش میکرد از خنده. ولی
نمی تونستم زیاد باهاش بازی کنم دیگه. زبون روزه بی حال و بی حوصله!! فقط دلم میخواست ولو بشم و
بخوابم. بعد خاله تکنمش اومد برامون شله زرد آورد. چنان دوید توی سالن و میخواست جلب توجه کنه
براش که دلم کباب شد!! میخواست روی همون پله ها کله ملاق بزنه. یا لاک پاشُ که چند روز پیش منُ
مجبور کرد براش بزنمُ نشون میداد. اینجا بود که دلم برای بچه های آپارتمان نشین از جمله کوروش خودم
کباب شد! دیگه موقع افطار اینقدر که از صبح با کووروش کلنجار رفته بودم دلم میخواست یکیُ بگیرم
بزنم! خدایییییییییش بچه داری خیلی سخته!
_ الحمدلله توی این ماه اصلا گشنگی و تشنگی رو حس نمی کنم! با وجود اینکه کوروش شیر میخوره و
منم زیاد سحری نمی خورم بازم خوبه و اصلا سخت نبوده تا حالا برام.
_ شب 19 ام با کوروش رفتیم خونه همسایه مامان اینا احیا! منُ کوروش توی حیاط نشستیم و من که
اصلا دعا رو نتونستم بخونم فقط گوش کردم چون همه حواسم پیش کوروش بود. خیلی برای همه دعا
کردم. برای عاقبت بخیری هممون و برای خوشبختی کوروشم. شب 21 جلوی تلوزیون دعای جوشن کبیرُ
خوندیم. عجیب معنای زیبایی داره! من فکر میکنم چیزی که این دعا رو فوق العاده دلنشین کرده صحبت
مستقیم انسان با خداست. من که عاشقشم.یه نوع عشق بازیه با معبود.
_ فردا شب افطاری خونه مادرشوهر انسی دعوتیم. دیشب رفته بودیم تعزیت پدر شوهر دختر داییم.
بعدش با بابا و مامانم رفتیم خونه انسی. عمو آقا یاسر و بچه هاشونُ همه بودن. تا سحر بودیم بعد
برگشتیم خونه هامون. خیلی خوش گذشت مخصوصا به کوروش چون 4 تا بجه بودن و همش داشتن بازی
میکردن باهم.
_ نمی دونم دیگه چی باید بنویسم... چیزی یادم اومد همین جا اضافه میکنم!