عشــق سخنگوی چشمانم شده است...
دو شب پیش بعد از مهمونی دایی محمد مامانم, پای مامی ام بد جــــــــور پیچ خورد. و
بسیاررررررر درد می کرد. ولی فرداش میخواستیم بریم خونه عسلکم چون تولدش بود
و منم دیگه دل تو دلم نبود عشقمُ ببینم. مامانم همش لنگ میزد چون پاش خیلی درد
می کرد. عسلکم از اونی که فکر می کردم خوشگل تر و تو دل برو تر بود. خاله مریمم
منُ خیلی دوس داشت و میگفت گولـــهء نمکم!من اونجا خیــلی پسر خوبی بودم. فقط
بازی میکردم و با دهانی باز و چشمانی شبیه علامت تعجب به همه جا نگاه می کردم و
خاله مریم عاشقم شده بود. عسل خوشگلم چون بد خواب شده بود کمی بی قرار بود
ولی من درکش می کردم چون خودمم وقتی بد خواب می شم همینجوری می شم.
خاله مریم یه کیک کوچولو گرفته بود و روش شمع روشن کرد و عسل جون فوتش کرد.
بعدم کیک خوردیم. من همش چار دست و پا دنبال عسل میرفتم و اونم فرار می کرد!
ناقــلا! همش نازش میکردم و با صدای نازک باهاش حرف می زدم. آخه خانوما لطیفن
باید باهاشون قشنگ و لطیف صحبت کرد. بعدشم ناهار باقالی پلو با ماهیــــ بســــــیار
خوشمزه ای که خاله جون درست کرده بودُ خوردیم و بعدشم مامانم و خاله لباسای
تولد عسل رو به من پوشوندن! من این کارُ دوســـ نداشتم ولی دل این دو مــادر فداکارُ
نشکوندم و گریه نکردم. بعدشم که عسلُ از پشت بغل کردم و انداختمش رو زمین!
آخه یه بوس به من نمی داد نا مــرد! منم به زور بوسش می کردم. خولاصه بعدشم
مامانم تاکسی گرفت و رفتیم خونه خاله انسی که تقریبا به خونه عسل اینا نزدیک بود.
بعد از خوردن شام و خرید مچ بند برای پای مامان به خانه آمدیم و من خوابیدم.
راســـتی 1. بعضیا چجوری دلشون میاد به یه بچه بگــنـ زشــت؟ آخــه چه جوری؟ من هر جا میرم
میگن چقد بچت زشــتِ! آخه خیلی نامردن!! من حرفــ بقیه برام مهـــم نیست ولی به خدا دلم
براشون میسوزه با این طرز فکر احمقانشون!
راستی 2. این روزا دارمــ مختارُ می بینم! و بیشتــر از پیش از این اع/را/بـــــِ قدرت پرست بدم
اومده!
راستی 3. اینم وبلاگ عسلکـــمِ ( کلیک )
راستی 4. ینی هنــــــــــوز ممکنِ کسی به من رای نداده باشــــه!! ( کلیک )
دیروز به روایت تــصویر
بنــده تیپ زده بودم برای دیدن یــار
بقــیه در ادامه مطلبـــــــــــ
من با دو دندانــ خوشگلــــــ
_ مامان من عذاب وجدان دارم! چون تصمیم دارم عســلُ بوســ بوسیـ کنــم.
+پســرم اشکال نـــداره! تو دوسش داری خوبـــ ( شکلک یک مامیِ روشن فکــر )
و باز هم من و مامی ای کــه دســت از سر این دوربین بد بختـــ ور نمی داره!
نکته عکســ: مامیــ ام را پیدا کنید.
اولیــن دیدار
_ عزیــزم بیا اینم هدیــه من به تو
+ ایــش چرا طلا نیاوردی پس!
عســل واستا میخوام بوست کنم شیطونـــــــــــــ
مامی ام میگه: خوب شد تو دختر نشدی وگرنه رو دستم میموندی!
این چه وضعیه برا آدم درست میکنن!!! پیشیــ بیا منُ بخور دیگه!!
عسل منُ دوس داری؟
عسل: ایشـــــــــــــ
مادرشــوهر: از خداتم باشه عسل خانومـــ
من بلدم شمع فوت کنم! یاد بگیر آقا کوروشــ!
عسل از درون: ایــ خدا خوابم میاد! نخواسته باشم مهمونـ داشته باشیم کیو باید ببینم؟
کوروشــ از درون : هومممممممممم! چند قدم مونده به هدفـــ! با یه ضربه کیکُ کن فیکونــ می کنمــ!
کوروشــ چطوریــ پســـر؟
ــــــ
کوروشــ: هر جور شده باید این دختررو بوسشــ کنمـ
عســل کجا بریم عزیـــزم؟
منــ نی دونــم! هر جــا آقامونــ بگنـــــ
عسل: مادرشــوهر خار داره
عینک خالــه مریــم به مامی ام می آید! البته خودشــ فکر میکنه!
کوروش: مامانــ چرا ادا درمیاریــ؟
مامی:
با تاب یــار بازی صفــا داره والـــآ
همون شبی که پای مامی ام پیچ خورد.
من و دایی کوچکم در حال فرســتادنـ پیام های عشقولی به همدیگــر