کوروش کوروش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

با تو بودن خوب است...

یک روز خوب ۴ تیر ۹۸ کنار حمیدرضا و کوروش

گــاهی می شود همه زندگــیـ را در آغــوش گرفت, کــافیسـتـ تــمام زندگیــ ات یک آدم باشــد...

1391/8/30 2:57
نویسنده : مامانی
502 بازدید
اشتراک گذاری

به بـــــــــــه مامـان کوروشــ خانـ! تند تنــد میاین اینجا میــ نویسین برا گلـ پسری!!  حالــا اگه

چشمتــ نکردمــ!  ( از طــرف خرزو خانــ )

عرضــمـ به خدمتـ شوما دوسـتان خوب و مهربــونـ مامانم اینا, ما دیـشبـ به خونه خالــه انـــسیـ

مهربون و خوش دست و پنجه رهســپار شدیــمـ. خــاله جونم شامـ پلو مرغــیـ پـخیـده بود پـخوندنیــ!! مثــال زدنــیـ! ( این خاله مهربانـ من یک ویژگی داره که ما بهشـ میگیم اسـاسـیـ کاری! یـنـی یا کاریـ رو نمی کنـه یا اگه کرد به بهتــرینــ نحــو انــجامش میده! یــا غــذا مذا در کار نیــست یا اگه هســتــ دیگه دیــوونه میشی از خوشـــمزه گی! البته شوخی کردمــ همیــشه غذا می پــزه!)

بــوگذریــمـ!

 شبــ اونــجا مونـدیـمـ و جاتــونـ خالیــ با خاله انسیـ و مامـــانـ جونمـ و حمیــدرضـا تا ساعتــ 2 بیــدار بودیــم و من که تازگیــا واحــد حمیــدرضا شناســیِـ رو گذرونــدمـ, هیــ خودمُ پرت می کردم روی حمیــدرضا و نعره ایــ میــ زدمـ نعره زدنی! و صـداییـ نازک میکردم نازک کردنی! من خیلیــ حمیدرضا رو دوست دارم ولی همه فکر می کنن میـ خوام بزنمشــ!  چــرا آیـــا؟ خولـــاصه عزیزانــ دل من! فردا صبــشـ مامانـ بیدار که شد,* با صدای دل انگــیز و نشــاط آور من!*

خاله ام بیدار شد و بعد از دادن صبحانه به من و حمیــدرضا چاقـالو, دیدیم مامی ملی جونم اومد خونه خاله انسی و گفت: داییـ محمـد مامی ام از مکــه اومدن و ظهـر بریم اونجا! آقــا ما هم خوابمونـ میومد شـــدیـد ولیــ از شیــطنتـ و کنجکــاویـ دست ور نمی داشتیم که نگن این کم آورده! بعــدشم که اونــجا خوابیدم و سپس به خانه مادر شوهـــر خاله جان رفتیــمـ!اونجا هم خوبـ بود و ایشــون برای ما سه طفــل معصــومـ آشـ دندونــیـ درســت کرده بودن! ( من, حمیدرضا و محیا * دختر عموی حمیدرضا *) بــاشد که دندانها ما را به خودمــان وابگذارنــد. و بعد به خانه

امدیم. اینـ بود انشــای من ;))

1. در اولین مسابقه زندگی من موثر باشـــــــــــــــید با تشـــکر زبان ( کلیـــــــــک )

 2. مریــم نمی شه براتـ نظر گذاشــت! کد امنیتی نمیاد!

3. و بــاز هم به این پســتـ

عکــســ اضـافه شد 

4. هیچـــــیـ دیگــه! خودافــس!

 

و حالا نظر شما رو به دیدن تعدادیــ عکـــــــس جلب می کنم! 

 

 

منـ و مادرمـ در آژانسـ به همراه خاله انسیـ و یگانــه و حمیــدرضا و مامــان ملی 

در اینــ عکس قسمتـ کوچکی از تخــس بودنـ من به نمایشــ در اومده! از صندلــی جلوی آشپزخونه خاله

عبور می کنمم * چون در اشپزخونشون میزی خطرناک هست اینُ میذاره اونجا, ولی منـ! یا راهی خواهم ساختــ یا راهی خواهمـ یافـــــــتـ!*

 

خــآله انسیـ, یگــی ناقــلا و حمیـدرضا دپرســ ـ * از منــ میترســه *

 

منــ- محیــا جــــــــــــونم- و مجددا حمیــدرضا دِپ

حمیــدرضا در حال تلاشــ برای تـخســ بودنــ

عمـــــو یاسر ( شوهــر خاله انسیـ, پــدرم و منـ, در حــال الواتــی 

 

و بـاز هــم من و مامــی ام 

عــسل!!!! من به همه دخمــلای خوشــگل ارادتــ دارم! گفتــه بـــــــــآژم بهــــــــت! 

تســلیم شــدم 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

نرگسی
29 آبان 91 23:40



مامان کوروش
30 آبان 91 8:00
خیلی ماشا... بزرگ و ناز شده ، زنده باشه


مرســیـ فریـماه مهربــونمـ! ببخشــ نمی رسم نظــر بذارمــ! من عاشــقـِ کوروشــتـمـ!
مریم مامان عسل
30 آبان 91 23:39
نیگا این وروجک چجوری با هیجان زل زده به محیا!

زهره برای وبلاگ من نمیشه نظر گذاشت؟؟!!


آره! دیشــب میخواسـتم واستــ نظر بذارم کد امنیــتیش نمیومــد
الهام مامان یاسی طلا
1 آذر 91 0:34
الهییییییییییی.......... من بخورم این کورش ناقلا رو

زهره جون ، من معمولاً خاننده خاموشم ولی این بار این عکسا رو دیدم نتونستم جلو خودمو بگیرم
هزار ماشالله این گل پسر روز به روز شیرین تر میشه و جیگر تر


به بـــه! ممنونم از روشــناییتونــ دوست خوبم!
واقعــا همینـطوره! بچه ها روز به روز شیــرینـ تر میشن!
ملی مامان میکاییل
1 آذر 91 13:03
خیلی پست باحالی بود خوشم اومد
آفرین زهره جونم خیلی خوش تیپ شدی


محبتــ داریــ ملی جان! راستــ میگی؟ تغیــیر کردمــ؟
خوشحال شدم از این حرفتــ!
نگین
2 آذر 91 15:51
پسر ناز همراه مادر زیبا