یک روز کامل با کوروش+ سوغاتیای مامان اعـــظم مهربان
امروز مــامانم خیــر سرش می خواست اتاق و کشوهای منُ مرتــب کنه! اونم بعــد از مدتها
منــم که مثـــل یک پیــشی ملوســــــــــ هر جا مامانـــم بره باید برم. بدیــو بدیــو رفتم دنبالش و به هر
چــی دست میزد همونُ میخواستم!
خووووووولاصــه خانوم آقاییــ که شوما باژیـــن!
یک بار مامانم کشومُ مرتــب کرد من فـــرتی خودمُ رسوندم و تیر تپـــرش کردم. بعد مامانم در کمدمُ باز
کرد تا من با کتابامُ وسایل نقـــاشیم مشــغول شــم! ولی فقط چند ثــانیه باهاشون بازی کردم. و بعد
رفتــم سراغ سطل آشغال اتاقم و شُلُپّی پـــرتش کردم رو زمیـــن! گویا پدر مهربــــــانم چند روز پیش
در اتـــاق من تخـــمه خورده بودن! پــرت کردن همانا! پــرواز پوست تخمه ها همانا! و نعــره مامـــان هم
همانا! بعــدش مامان باز شروع کرد به قربون صدقه رفتن من! گویـــا یادش اومده بود من هنــوز نی نیَم و
عــقل درســت حسابی ندارم که! و نبــاید سرم داد بزنه! (خــدایا به مــادر خوبم ثبــات روانی عنــایت پ
فرما). بعـدشم که رفتم تو تــختمُ مامان هر کلاهی که پیــدا میکرد میذاشت سرم منم درش میاوردم
سریــع! نبــاید گذاشــت هیـــــــــــچ کس حتی مادر آدم سر آدم کلـــاه بذاره! بعدشم که بابا اومد و نهار
خوردیـــم.( جوجه و سوپـــ گرفته بودند ) بعد خوابیدم و بعدش بیدار شدم و گویــا قرار بود مامان اعظــم از
شیــراز امشــب برگردن!( مسافــرت بودن ) مامانم می خواســـت شــام درست کنه و ببریم خونه مامــان
اعظــم! ( چون عمه آزیــم دانشــگاه داشت و نمی تونســـت شام درست کنه و عمــه ریحانه هم خسته
بود چون میره سر کار ) بابــام رفت رون مرغ خرید و مامانم شام درست کرد و بعدم رفتـــیم راه آهن دنبال
مامان اعظــم و بابا خســرو . اونا از دیدن من خیــلی خوشحال شدن و کلی بوسم کردن! بعدشــ که
اومدیــم خونشون و شــام خوردیم نوبتـــ سوغــاتیا بود. عکــساش در ادامه مطلب
1) به اینـــ پست عکــس اضافه شد! امــید که دوبــاره فیـــــــــــــ؟!لتر نشده باشه!
2) مشـــغولُ زُّنــبه ای اگــه رای نداده رد شی!! توضیحات در اینــــ پست
3) مـــاهِ بــخور بخــور هم اومد دوبــاره!! بــرای ما مشهدیا که یادآورِ شــله می باشد! امید که آدم
شویم!
و یادمان باشـــد:
«حسین بیشتر از آب تشنه لبیک بود اما
به جای
افکارش تشنگیش را نشانمان
دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.»
اینجــا بعد از پرواز تخــمه ها و همانا و ایناست! که وضعــیت به حالت عادی برگشته!
ایـنجا داشتیم عکسای سفر مامان اعظــم و بابا خسـرو رو میدیدیم. این خانومِ هم مامان اعظــممِ!
اینم منم که یکــی از سوغاتیام تنمه!!
اینــم مامانم که جو عــــــکس ولــش نمی کنــه لامصـب! سنی ازش گذشــته ها! و مانتــوشم سوغاتیه
اینــ هم روال کار من هنــگام نمــاز خونــدن کســی!
اینــجا هم نمی دونــم بــاز چِم بـوده!
ـا
اینجــا وقتیِ که مــامان کلاه سرم میذاشت و منــ بر میداشتم. موهـــا رو دارین که؟
زاویـــه رو!!
نــگاه پر از عشــق به مـآدر
کــشوی لبــاسام
وقــتی مامــآن نــذاشت کــشو رو تیر تپر توپور کنم دیگــه من این شکــلی شدم!
زیـــر دکمـه ای سوغـاتی
مامانم که جو گــیرِ همچنـــان
ایــن خانوم دیـــگه سوغاتــی نیستا, مامــآنمه
مانـــتو سوغـاتی مامان
یــه کرم مرطـوب کننــده عالــی
یه بافـــــت دیــگه
بـافت سوغــاتی
ایـــنم من که خوابــم میاد!! هیــش کی منُ درکـــ نمیــــــــــــــ کنه!
خالــه انسی اینجا شبیــه داییــ رضا نیفتادمـــــــــ؟