خوش اومدی به زندگیمون...
خوش اومدی به زندگیمون...
عزیز دل مامان:
دیشب فهمیدم که تو چند روزیه که داری با من نفس می کشی!
کوچولوی من:
دیشب که فهمیدم باورم نمی شد! که خدا بالاخره مارو لایق داشتن تو دونسته!
بابا تا فهمید رفت و نماز شکر خوند.
مهم نیست دختر باشی یا پسر! مهم اینه که ما عاشقتیم و هر کاری می کنیم که احساس خوشبختی کنی!
مامان جون: الان نمی دونم چند روزته! یا حتی چند ماهته! ولی امروز که دوشنبه ۸.۳.۱۳۹۰ هست می خوام برم آزمایشگاه.
عزیزم برا مامان دعا کن خوب؟
این وبلاگم درست کردم که وقتی بزرگ شدی با هم بشینیم بخونیم و کلی خوشحال بشیم! که این روزارو در کنار هم داشتیم!
دیروز که هنوز نمی دونستم تو همنفسمی با مامان ملی و خاله انسی و دختر خاله یگانه رفتیم استخر
مامان ملی همش می گفت از چشمای من معلومه که یه عشق تو دلمه! مامان جون منظورش تو بودیییییییییییییییی!!
فک کن! همش نگران بود که من شیطونی نکنم! خودم و تو آب پرت نکنم! که مبادا بلایی سر نوه کوچولوش بیاد!
شیطون نیومده همه دوست دارنا!!!
بابا رفته امروز کشک بخره، خرما بخره، ماست یخره که من بخورم و توی شکمو بخوری و بزرگ شی!
راستی بگمااا از الان خیلی شکمو هستی!آخه من همش گشنمه!
سعی می کنم اون قلب کوچولوتو با قرآن آشنا کنم! برای همین دارم روزی دو صفحه قرآن می خونم!
قربونت بشه مامان ن ن ن ن!
قول می دی بزرگ شدی مامان و اذیت نکنی؟
مامانم قول می دی از اون مامانای بد نباشه، خوب ب ب ب؟
قول قول قول ل ل ل!
از وقتی فهمیدیم تو با ما هستی من و بابایی این شکلی شدیم: