کوروش کوروش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

با تو بودن خوب است...

یک روز خوب ۴ تیر ۹۸ کنار حمیدرضا و کوروش

شدی همه کس من و بابا

1390/10/16 6:14
نویسنده : مامانی
1,129 بازدید
اشتراک گذاری

پسر من

می خوام از روزی بگم که ختنه شدی!

روز 5ام تولدت صبح با مامان ملی و بابایی رفتیم مرکز بهداشت دور میدون دانش آموز

می خواستم چکت کنن از همه لحاظ, منم که بخیه هام خیلی درد گرفته بود. این خانومایی هم که اونجا 

هستن فک می کنن الان معاون رئیس جمهورن

من که از درد به خودم می پیچیدم اونام می خواستن به خاطر آدرس مچ منو بگیرن.هیپنوتیزم

خلاصه هر جور بود قد و وزن و دور سرتو انداره گرفتن و هیچ تغییری نکرده بود.

بعد مامان ملی بردت پیش دکتر عمومی که همه چیزتو چک کرده بود و عالی بودی.

یه زردی خیلی خفیف هم داشتی که گفت اصلا مهم نیست و خودش حل می شه.

بعد دیگه اومدیم خونه و ساعت 1 خاله ی مهربونت اومد خونمون و بابا هم که رفته بود به کاراش برسه 

اومد دنبالمون و رفتیم درمانگاه چمران برای ختنهخنثی

من که تو ماشین نشستم و خاله انسی و بابایی و مامان ملی رفتن داخل. دل تو دلم نبود پسرم. تا 

اینکه خاله انسی اومد پیشم و گفت یه جیغ خیلی کوچولو زدی و بعد آروم شدی همینقلبنگران

بعدشم که با مامان ملی و بابا اومدین تو ماشین منم سعی کردم بهت شیر بدم ولی نمی خوردیگریه

دلم برات کباب شد مامان جان.

بعد ناهار رفتیم نورالقائم و بعدشم رفتیم آزمایشگاه پردیس.

البته قبلش مامان ملی رو گذاشتیم خونشون تا کمی به کاراش برسه. من که اصلا طاقت نداشتم 

از دستای قشنگت خون بگیرن تو ماشین موندم و بابا و خاله جون رفتن.

منم از خستگی زیاد تو ماشین خوابم برد. که با برگشتن بابا اینا بیدار شدم و دیدم از رگ دست پسرم

خون گرفتن و جیکشم در نیومدهافسوس

دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. دلم کباب شده بود برای مظلومیتت. دکتر ختنت به خاله اینا گفته بود: 

من تا حالا سه هزار تا ختنه انجام دادم ولی یکیشون مثل گل پسر شما نبوده.خمیازه

دلم برات هلاکه مادر. نمی دونم چجوری بگم عاشقتم. از همین حالا معلومه خیلی فهمیده و مردی.

شاید باورش سخت باشه ولی به خدا قسم باهات که حرف می زنم می فهمی و به حرفم گوش 

می کنی. مثلا اون روز می خواستم یه کاری کنم و تو داشتی شیر می خوردی با چه ولعی ( ماشالا )

بهت گفتم مامان جون من یه دقیقه کار دارم میشه بذاری برم باز بیام بهت شیر بدم؟

همون لحظه ول کردی و یه لبخندم تحویلم دادی و من شوکه بودم رفتم و برگشتم و تو دوباره صدای

مخصوص شیر خواستنتو در آوردیهیپنوتیزم

خدایا این چه نعمتیه به من دادی؟

گریه

روزی هزار بار به خاطر داشتنت خدا رو شکر می کنم. می ترسم خودم چشمت کنم عزیززززززز دل مادرررر

خلاصه اون روز عصر خاله عذرای من با عروسش مهری خانوم و زن دایی محمدم, زن دایی محسنم با 

دختر دایی هام و عروس کوچیکشون و بچه هاشون ( پارسا, سارا, صدرا ) , عمه های باباییت ( نسرین

نوشین, ناهید و عاطفه جون ), عمو پرویز و طاهره خانوم اومدن دیدنمون ( البته مامان اعظمت هم اومده بودن )

و حسابی هم همشون زحمت

کشیدن. عمو پرویز یه دست لباس از آمریکا, پستونک و لثه گیر با 100 دلار پول, عمه ها هر کدوم 50 

تومن, خاله ی من یه ظرف خیلی شیک, دختر دایی ها لباس و زن داییم یه سرویس چینی قشنگ.

دست همشون درد نکنه.لبخند

خلاصه ی مطلب اینکه رنگ و روی زندگیمون و حسابی تغییر دادی یه عشق همراه با نگرانی رو مهمون

دلم کردی. از بابایی بگم که بد جور هواتو داره و عاشقته!

میاد تو اتاق و قربون صدقت می ره حسابی. همش می پرسه کوروش بابا چیزی لازم نداره؟

10 بار تا خالا پرسیده مولفیکسش کی تموم می شه براش بگیرم؟ وقتی می خوام تمیزت کنم می باد

کنارم میشینه و کمک می کنه. لبخند

همه بی نهایت دوست دارن و زود زود دلشون برات تنگ می شه البته بهشون حق می دم چون تو تکی.

فقط نگرانی من اینه که خودم چشت کنم.

(( خدایا می گن دعای مادرا در خق بچه هاشون مستجابه: الهی! پسرم همیشه مثل همین روزا باشه

سالم و آروم و دوست داشتنی, خدایا قلبشو با نوز خودت پر کن, دستش همیشه تو دست خودت باشه, 

نذار کسی از دست و زبونش آزار ببینه, محبتش مثل همین حالا تو دل همه باشه, یادتو همیشه در 

قلبش زنده نگه دار و همیشه آغوش لطف و مجبتتو به سمتش باز کن ))

دقیقا قبل از این که بیام این مطلب رو بنویسم ناف پسرم افتاد.هورا

اینم اولین عکس تو در بیمارستان که قبل از به هوش اومدن من بابایی ازت گرفته.خیلی خیلی دوست

داریم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان نفس طلایی
16 دی 90 9:50
الهی همیشه شاد و سلامت باشین در کنار هم
مامان محمدجواد
16 دی 90 11:02
سلام . خوبید؟ از بیمارستانتون راضی بودین؟ دکترتون کی بود؟ خوب بود؟ دکتر من خانم متقی فقط بیمارستان سینا و آریا میشینه می خواستم بدونم سینا بهتره یا آریا؟
مم و زین
16 دی 90 13:28
ماشالا به گل پسرت.ایشالا همیشه خوش باشین خانومی
هستی
16 دی 90 13:30
سلام بزرگوار با مطلبی در مورد سوختگی یک دختر کوچولوی دو ساله به روزم و منتظر و محتاج دعای شما حالش خوب نیس