کوروش کوروش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

با تو بودن خوب است...

یک روز خوب ۴ تیر ۹۸ کنار حمیدرضا و کوروش

سلام گل پسرم

1390/9/12 0:44
نویسنده : مامانی
668 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه دهم آذر

دیروز دو تا مامانیا, خاله انسی, یگانه جون, عمه ریحانه و شقایق اومده بودن اینجا. 

عمه آزاده هم که دانشگاه بود و عصر اومد پیش ما.

دیروز همه زحمت کشیدن و وسایل تو رو چیدن.  البته

هنوز پرده ی اتاقت آماده نیست و فردا میاد برای نصب. ساعت 1:30 بود که بابایی ناهار آورد برامون.( پلو

مرغ مرادی)

دیروز روز خوبی بود و به هممون خیلی خوش گذشت. ساعتای 8 بود که مامانی( مامان بابا) و عمه ها

رو بابا برد خونشون. البته خیلی اصرار کردیم که بمونن (ولی نموندن). و بابایی زنگ زد به بابا علی و گفت

بیاین اینجا دور هم باشیم. آقا یاسر هم اومد و منم سریع یه پلو قیمه ی خوشمزه درست کردم با کمک

خاله انسی و مامان ملی و نسکافه هم دربست کردم و میوه و چایی هم بود. خلاصه اینکه دیشب 

کلی مطلب باحال از اینترنت می خوندیم و می خندیدیم. مامان اینا و خاله جون و یگانه و آقا یاسر شب

خوابیدن و صبح( امروز جمعه) من بعد از نماز دیگه خوابم نبرد. رفتم به بابایی گفتم بیا بریم حلیم بگیریم.

رفتیم و اومدیم 

همه رو بیدار کردیم و خیلی باحال بود و چسبید.

ساعتای 9 بود که دیگه من خوابم گرفت و ساعت 2 بیدار شدم دیدم همه جا تمیز شده و هیچ کس هم 

به غیر از بابایی نیست.( مامان ملی و خاله انسی زحمتشو کشیده بودن)

یک دو ساعتی دور خودم چرخیدم و نمازامون و خوندیم و یه اشکنه کشک پر کنجد درست کردم و 

خوردیم.بعدشم باز خوابیدیم و ساعت 8: 30 بعد از خوندن نماز رفتیم الماس شرق. تو راهم با دایی رئوف

قرار گذاشتیم و باهم رفتیم. اونجا هم کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم و رفتیم آکواریوم آب شور که 

خیلی خیلی جالب بود. بعدشم دو تا برچسب برای روی درای اتاقت می خواستم که گرفتیم و رفتیم 

پیتزا پیتزا شاممون و خوردیم و برگشتیم خونه. دایی رئوف الان کنار بابایی خوابیده بابایی هم داره با 

موبایلش خبر می خونه. منم که به محض رسیدن برچسبا رو چسبوندم ( با کمک بابایی) و از وسایلت

یه چند تا عکس گرفتم. الان می خوام بزارم تا برات یادگاری بمونه.( البته که خیلی با عجله گرفتم و 

بی دقت)

چهارشنبه شب من ماشین و برداشتم و رفتم خونه مامانی( مامان من) و یه متکا بردم اونجا تا مامانی 

تبدیلش کنه به چند تا متکا کوچولو.بعدشم می خواستم برم پاساز فردوسی تا چند تا از خرده ریزه های

باقیموندتو بگیرم.

دایی جون گفت منم می خوام برم همون سمتا دندون پزشکی.

خلاصه که خیلی بهتر شد و منم دیگه تنها نبودم.

دایی رو گذاشتم دندون پزشکی و خودم رفتم پارک کنم که یه آقایی اومد و گفت 10000 تومن بدید و 

من کارت بگیرید. واقعا زور داشت که برای پارک کردنم باید پول بدی!!!

بعدشم که دایی زنگ زد و گفت کارش تموم شده و رفتیم خریدا رو کردیم : ست ناخن گیر, لیف, یه دست

لیاس سایز دو برای بیمارستان, لیوان, قاشق و چنگال, آویز برای تخت و یه دلقک بامزه برای سقف اتاقت.

بعدم دایی رئوف می خواست بره از دوستش ساعت بخره که رفتیم و بعدم رفتیم دنبال خاله جون و یگانه

و بعد هم خونه مامان ملی.

ا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)