26.5.91
دیروز عصر علی آقا ( پسر دایی من ) اس ام اس داد که بعد افطار میایم خونتون. ما هم نوشتیم تشریف
بیارین. اونا یه پسر ناز دارن که 20 روز از کوروش بزرگتره و اسمش شهریاره. ( قبلا عکسشو گذاشتم) تند
تند جمع و جور کردم و قهوه دم کردم. محمد با کوروش رفتن خربزه و پسته تازه خریدن و اومدن. سریع
خربزه رو قاچ کرد و چید تو ظرف منم غذای کوروش و درست کردم. کوروشم خوابش میومد و نق های ته
حلقومی میزد
( انسی تو میفهمی من چی میگم! میدونی عمق فاجعه رو !) ساعت 9:30 بود که رسیدن و کوروش کم
کم آروم شد. وای یه پسر خوبی دارن. 6 تا دندون داره. به مینا میگم غذا بهش چی میدی؟ میگه غذای
سفره. الان کوکوی کدو خورده اومده. توپ و میگرفتی جلوی پاش شوت میکرد. اینقد با مزه بود. کوروش
کمی که خوابید اخلاقش بهتر شد و رابطه و حرف زدن این دو تا دیدنی بود. صداهای خنده داری در
میاوردن و آخرش با هم بغض میکردن. ( شاید روح پاکشون داشت در مورد نی نیای تر/ک خرف میزد )
ساعات 11:30 بود که میخواستن برن و اصرار های ما مبنی بر موندن برای سحری کار ساز نبود. تا دم در
همراهیشون کردیم و با پیشنهاد من رفتیم تا پارک سر کوچمون یه نیم ساعتیم اونجا نشستیم.اومدیم
خونه محمد گقت برام سحری آش کوفته ریزه درست کن. وای کوروش تا ساعت 3 فقط جیغ زد و گریه
های شدید کرد. نمیفهمیدم حالشو!! یه آب میوه گیری داریم کوروش ازش خیلی میترسه. بردیمش
پسش اون خودشو چسبوند به باباش و بعدش ساکت شد دیگه. عجب بچه ایه ها!! ÷ قرار
گذاشتیم امروز وسیله برداریم بریم پارک پونه. حالا میخوام اگه شد کارامل درست کنم ببرم. کوروش بیدار شده برم ببوسمش.
ث