مترو سواری با کوروش
دیروز ظهر مامانم زنگ زد و گفت بیاین اینجا برا ناهار. تا من کارامو کردم و حاضر شدیم شد ساعت 2 و با تاکسی تلفنی رفتیم. بعد بابا علی اومد کیف و کالسکه کوروشو گرفت. خونشون یه بنایی کوچولو داشت که انجام شد. بابام اینا دنبال یه سرایدار میگشتن برا باغشون که یه زن و شوهر جوون 18 و 19 ساله پیدا شده و میخوان طبقه بالای باغ رو دستگاه نخ تابی بذارن همونجا کار و زندگی کنن.دختره و شوهرش دیروز خونه بابا بودن. شوهره اومده بود برا کمک خانومشم اورده بود. دختر خوبی بود. از زندگی مامان و باباش میگفت که اشکم در اومد. اونی که گفت و تو ادامه مطلب میذارم.
از اونجایی که جمعه همین هفته مهمونی معلماست و خونه خواهرمه مامانم گفت بیا بریم خونشون کمکش کنیم.زنگ زدم خونشون برنداشت. موبایلشو که گرفتم گفت خونه مادرشوهرشه و خیلی اصرار کرد شمام بیان اینجا ( خواهره سرخوشه دارم من؟ ) مامانم که گفت من نمیام. هوا خیلی خوب بود دیروز عصر منم حاضر شدم با دایی رئوف و کوروشو کالسکش راه افتادیم به سمت مترو ( دایی رئوف میرفت کلاس زبان )
بعد از مترو هم سوار اتوبوس شدیم و بسی سرخوشانه رفتیم خونه مادر شوهر خواهر. تو اتوبوسم یه حاج خانومی کنارم نشسته بود و از قصه زندگیش میگفت ( فک کنم دیروز شکل سنگ صبور شده بودم)
اونم مینویسم تو ادامه مطلب
اونجا طیبه خانوم ( مادر شوهر خواهری ) برا کوروش حلیم درست کرد که اقا کوروش حسابی دوس داشت. پاهای حمیرضا خیلی سوخته برا همین انسی میخواست کلپوره اسیاب شده با نبات بخوره ( مزش خیلیییییییییییی بده خیلییییییییییییی بیش از حد تصور) بعد منم معروفم به خوردن دارو دواهای بدمزه بدون هیچ اعتراضی . خواهر خانومم نامردی نکرد یه قاشق سر پر داد به من و منم حس قهرمانانه بهم دست داد و رفتم بالا. ینی داشتم میمردم ها!!!!!!!! هرچی اب می خوردم نمیرفت پایین. مثل زهر مار بود. بعد نگو باید یه قاشق چای خوری میخوردم نه اون همه. تا دو ساعتی ام حال تهوع داشتم.
هیچی دیگه تا 11 اونجا بودم . محمد خونه عموش بود و داشتن فوتبال انگلیس- فرانسه رو میدیدن که بسی بازی خنکی بود. طیب خانومم یه اش کوفته ریزه خوشمزه پخیده بود که خوردیمو اومدیم خونه.
امروز که پاشدم کارای خونه و غذای کوروش و لباس شستن و پهن کردن و اینا شد ساعت 2 . از دو روز پیش یه دونه ماهی گذاشته بودم تو اب لیمو و سیر خوابونده بودم تو یخچال بود. همونو پختنم و خوردم. خیلی خوب شده بود. الانم در خدمت شمام. الان کوروش میخواد تو بغلم باشه نمیشه داستانارو بنویسم. بعدن میام
داستان اون دختره که با شوهرش اومده بودن خونه بابام:
می گفت:
ما 5 تا خواهر برادریم که خواهر بزرگم نمی دونیم کجاست, ینی از یکی از زن صیغه ای های بابام بوده. بعد منم که 18 سالمه, یه خواهر 10 ساله, یه داداش 4 ساله و یه خواهر 2 ساله و یه خواهر 7 ماهه که البته دو تای اخری مال زن دوم بابامه که با مامان من با هم تو یه خونه زندگی میکنن!!! میگفت مامان من که 40 سالشه روزا میره کارگری خونه مردم بابامم با زنش تو خونن! و خرج اونا رو در میاره. بچه های اون زنه هم که 2 ساله و 7 ماهه هستن مامان منو بیشتر دوس دارن. زن دومیه هم 37 سالشه. میگفت یه ارایشای خفن و زشتی میکنه که. بعد من ازش پرسیدم چجوری اشنا شدن بابات و زنه؟
گفتش که: بابام اصا قصد ازدواج داشت و مامانمم راضی بود. دلیلشم این بوده که بابام دست از سرش برداره, چون خیلی کتکش میزده. یه روز باباهه مریض میشه میرن درمونگاه این زنه هم اونجا بوده و باباهه میبینتشو نمی دونم چجوری اشنا میشن و زنه در استانه طلاق بوده, در ضمن دو تا بچه هم از شوهرش داشته. سه ماه و ده روز صبر میکنه بعدم که ازدواج میکنن. بعدشم بچه های بد بختش خونه ی مادر بزرگشون زندگی می کنن. می گفت یه پسر 5 ساله داره که اینقد بی ادب و ولگرده که صب از خونه میره بیرون شب برمیگرده. مادر پدریم که بالای سرش نیست که!! دختره که اینا رو تعریف می کرد با پسر عمش ازدواج کردن و میگفت چون هیچ جهازی نداشتم با وسایل خیلی ابتدایی زندگیمونو شروع کردیم. خلاصه که قلبم درد گرفت از شنیدن این حرفا و قدر زندگیمون و بیشتر دونستم.
خانومه تو اتوبوس
میگفت:
اول که گفت کوروش خیلی شبیه خودته و من و ذوق مرگ کرد و از همون لحظه تو دلم جایگاه ویژه ای کسب کرد. بعد میگفتش که: 27 سالم بوده که شوهر 35 سالم سرظان میگیره. همه جور دوا درمونی براش انجام دادم و بردمش المان ولی بیشتر از سه ماه دووم نیاورد و فوت کرد. خیلی خیلی مرد خوبی بود و برا همین دلم نیومد هر خاستگاری اومد ازدواج کنم.( اینجاشو فک کنم برام کلاس گذاشت!! آخه با 6 تا بچه خاستگار کجا بود؟) اون موقع شش تا بچه قد و نیم قد داشتم که کوچیکترینشون 7 ماهش بود و بزرگترینش 10 سال. ( تو دلم گفتم خدا بده برکت)
بعد میگفت میرفتم سر کار تو یه کارخونه سر دستگاه وایمیستادم از صبح تا غروب خرجشون و در میاوردم. با هر بد بختی بود بزرگشون کردم و سر و سامونشون دادم. الانم به دو تا از پسرام خونه دادم و به اسمشون کردم ولی عروسام اصلا تحویلم نمی گیرن و در حالی که با هم همسایه هستیم ولی یه سر بهم نمی زنن! دلم خیلی گرفت. اخه من از وقتی مادر شدم و زحمتایی که یه مادر برا بچش میکشه رو تجربه میکنم برا مادرا خیلی احترام بیشتری قایلم میگفت: همون پسرم که موقع فوت باباش 7 ماهش بود الان 32 سالشه و کارمند یه اداره دولتی تو زاهدان هست. میگفت خیلی خوشگل و خوشتیپه پسرم ولی یه دختره زاهدانی باهاش همکار بوده که تا زانوی پسرمه. قاپ پسرمو دزدیده و الانم زنشه!! ( عکس پسرشو بهم نشون داد انصافا به چشم برادری خوش تیپ بود )
هیچی دیگه اینجاش که رسید به مقصد رسیده بودم تا داستان بعدی بچه های خوبی باشین. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.